شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

بقچه عشق

یه روز دردناک اما مبارک

صبح روز9بهمن ماه 1390بود.یادمه ازیه هفته قبل مامانی استرس اینروز رو داشت.دکتر توکلیان متخصص کودکان اینروز رو برای ختنه تو تعیین کرده بود. واییییی که تو این هفته مامانی کلی درموردختنه در اینترنت سرچ کرده بود وکاملا آماده شده بودتا برخلاف میل قلبیش جیگرگوشش رو ببره ختنه کنه........   دوست نداشتم درد بکشی ........اما میدونستم بزرگتر که بشی این عمل سختتر خواهد شد. خلاصه اونروز صبح با کلی اضطراب بابایی ومامان ایران ومامان جون ومامانی باتو یکی یدونه رفتیم مطب دکتر. حول وحوش ساعت10صبح دکتر عملت کرد به روش جدید حلقه بدون درد وخونریزی....منم موقع عمل ختنه ات بیرون اتاق اشک میریختم وآرزو میکردم زودتر این دقایق بگذردکه گذ...
4 مهر 1391

خاله نگین مهربون

پسرم خاله نگین اولین هدیه دهنده به تو بود دراولین ماههای حضور تو توی شکم مامانی. 3ماهه که تورو باردار بودم ازمشهد یک جفت جوراب خوشگل برات آورده بود.ویک جغجغه پاندایی هم واست خریدکه الان تو عاشق اون جغجغه ای.کتاب ریحانه بهشتی ویک بلوز هم برای مامانی خریدبه خاطرتبریک بارداری.اونارو توی ساک خاطرات ویادگاریهات واست نگه داشتم.الانم خاله جونت هربار که میاد خونمون دیدنت کلی شرمندمون میکنه با کادو های رنگارنگ .خوووووووووش بحال پسرم با این خاله مهربونش   مامان ایران هم یه شلوار بارداری ویه دست لباس بارداری که خودش دوخته بود روبهم کادو داد.منم کلی ذوق کرده بودم ازاینکه حضور نازنین توفقط برای خودم وبابایی مهم نبودبلکه د...
4 مهر 1391

عذرخواهی

پسر نازنینم خیلی دوست داشتم این وبلاگ رو همون روزهای نخستین حضورت بنویسم اما شرایطش جور نبود. الانم که مطالب رو میخونی فکر کنم تا سال اول تولدت همینطور کمی بینظم باشه. آخه مامانی دیر شروع بنوشتن کردوالانم دوست دارم هم خاطرات بروزت رو داشته باشی وهم گاهی گریزی به گذشته میزنم وآنها رو زنده میکنم تا از اونا هم بی بهره نباشی شیرینکم. بهر حال عسل مامانی چاره ای جزاین ندارم دوست دارم تمام وقایع قبل هم برات شرح بدم تا زمانیکه من کنارت نبودم از آنها لذت ببری.پس اگر بینظمی درثبت خاطراتت ازلحاظ تاریخ میبینی معذرت میخواااام. ...
4 مهر 1391

مراسم نامگذاری

هفت روز مبارک وزیباکه از زمان تولدت سپری شدبابایی طبق سنت رسول الله(ص)تصمیم گرفت نام تو رودرحضورپدر بزرگ ها ومادربزرگ های نازنینت تعیین کنه. البته مامانی وبابایی اززمان 6ماهگی بارداری که جنسیتت مشخص شدوفهمیدند یه گل پسر خوشگل ونازنین داره به جمعمون اضافه میشه به تلاش وتکاپو افتادندتا نامی نیکو برایت انتخاب کنند. بالاخره تو ماه اخربارداری بودکه بعدکلی جستجو2تا اسم برات تعیین کردیم.آروین وآرین. البته تا زمانیکه توشکم مامان بودی وهمینطورتا7روز اول تولدت اسمت محمدرضا بود.چون  دوست داشتیم یک نام اصیل ایرانی وتک برایت بگذاریم فقط همون2تارو برگزیدیم.بابایی ازهردو اسمت همراه بامتنی زیبا جداگانه تایپ کردوهرکدوم روداخل پاکت ج...
4 مهر 1391

شام آرین خان

چهل وسه چهار روز از تولد نازنین پسرمون که گذشت بابایی ومامانی باهم تصمیم گرفتند به اقوام نزدیک گل پسری شام تولد بدیم.       قبلا هم گفتم چون از نظر مکان با کمبودجا مواجه بودیم قرارشد خونه یکی از مامان بزرگ هات رو برای ابن منظور انتخاب کنیم که مامان جون مهربونت لطف کرد وتقبل زحمت کرد.اون شب هم مثه شب نامگذاری فقط اقوام درجه یک دعوت بودند. مامان جون وعمه جون خیلی برات زحمت کشیدندمن هم واقعا ممنونشون هستم وتو هم باید قدر زحماتشون رو بدونی دلبندم. سوپ وچلوگوشت که معرکه شده بودند واقعا سنگ تموم گذاشتند.از دیزاین سالادوسفره هم که عمه جون  زحمتشو کشیده بود نمیشه صرف نظر کرد.فقط ژله های اون شب رو مامانی در...
4 مهر 1391

سفر مامان جون وآقاجون به کربلا

دیروز مامان جون آش پشت پاش رو خودش پخت.همگی ظهر اونجا بودیم (مامانی +بابایی+عمه جون+عمومهدی+قدم خاله وهمسرش+شیرین جون+خاتون خاله+زن عموندا وعموصفا)توهم که طبق معمول عاشق جمع هستی وکلی کیف کردی.الهی فدات بشم که مثه نگین انگشتر توی جمع میدرخشیدی.شب هم انگاری فهمیده بودی مامان جون وآقاجونت 10روز نیستندحسابی شیرین زبونی میکردی. امروزصبح زمان حرکتشون بود.همین الان بابایی زنگ زد گفت درحال حرکتند.خیلی دوست داشتم باهم بریم بدرقشون.اما تو کوچولوی نانازی همچنان درخواب ناز وعمیق هستی که آدم دلش نمیادبیدارت کنه.درعوض بابایی ومامان ایران وباباعباس رفتند خوش بحالشون..... مامان جون آقاجون سفربه سلامت..... دیگه برم سوپت روبار بذارم بعدا عکس میذ...
4 مهر 1391

سیزده بدر1391

سیزده بدرامسال اولین سیزده بدر قندعسلم بود.مامان فدات بشه خیلی کوه چولو بودیااااا.فقط2ماه ونیم ازبهارزندگیت سپری شده بود.انشاالله 120سال عمرکنی پسرم. اونروزبخاطر غیرقابل پیشبینی بودن آب وهوا وکوچولو بودنت تصمیم نداشتیم مثل سالهای قبل ازصبح بزنیم بیرون تاشب.ا ازاونطرف هم گویی مامان جون ایناهم قصدداشتندناهار روخونه بخورند وعصربرای خوردن آَش برن به دامن طبیعت.این بود که ماهم رفتیم خونه مامان جون اینا.طبق معمول مامان جون مهربون وباسلیقه ات باکمک عمه جون تدارک ناهاری خوشمزه برای همه رو دیده بودند. قدم خاله وهمسرش باشیرین جون وریحانه جون وهمچنین دریاجون  وهمسرش هم  خونه مامان جون اینا بودند.ازخودمون هم عمه ج...
4 مهر 1391

شعرهای کودکانه ولالایی

پسر خوشگل وباهوش مامان.وقتی چشای قشنگت رو خواب میهمان میشه مامانی یه لالایی واست میخونه که دوسش داری وآرامش میگیری باهاش.این لالایی رو خود مامانی سروده بیییییییییییدددددددد.   لالا  لالا  لالا  لالا              بخوابه آرین حالا لالالایی لایی  لایی           تو عزیز دل مایی لالالالا  گل نازم                برایت قصه ای سازم تویی محرم وهمرازم          تویی ا...
4 مهر 1391

شبی بیادموندنی با عمه جون

تو ذهنم بودکه  تو این روزهای گذشته فرصتی بیابیم وباهم بریم یه کادوی ناقابل برای عمه جون بخریم.(جهت تبریک کارجدید) چون عمه جون مدتیه که مشغول کار جدیدش شده وبه ماهم قول شام اولین حقوقش روداده.خلاصه انقدر وقت و فرصت نکردیم بریم یادبودی واسه عمه مهربونت بخریم که آخرش خودش پیشدستی کرد وپریشب مارو به شام دعوت کرد. واما اندر احوالات گل پسر سر میزشام: خیلی پسرخوبی بودی نانازی من.برخلاف تصورکه جدیدا خیلی شیطون شدی وقبلانا هم خیلی غرغر ونق نق میکردی بزنم به تخته اونشب موقع خوردن شام آروم توی کرییرت نشسته بودی وباجغجغه ات بازی میکردی.امیدوارم کردی مادر.(آخه ازتولدت تا الان تنها یکبارتونستیم بیرون توی رستوران راحت شام بخوریم اونم خیل...
4 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد