شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

بقچه عشق

جشن تولد دوم برای گل پسرم

عزیز دل مامان جمعه پیش مصادف با13بهمن 91یه جشن تولدکوچولوی دیگه ای برای شما گرفتیم.میدونم سئوال برات ایجاد شده که قضیه این جشن تولد دوم چیه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!                                     عزیز دلم برات بگم که موضوع از این قراره که دوستان بسیار عزیز وگرامی مامانی وبابایی که برای مراسم اصلی تولد شما دعوت نشده بودندتصمیم داشتندبرای تبریک یکسالگی شاهزاده کوچولوی ماتشریف بیارند خونمون.   این بود که ...
17 بهمن 1391

پسر مهربون من

عزیز دل مادر این روزا  لحظه به لحظه دنیایی رو واسه مامان وبابا خلق میکنی که در اون دیگه متوجه گذر زمان نیستیم در کنار تو وشیرین کاریهات پرواز میکنیم به اوج خوشبختی وشاکر خداییم از داشتن گل زیبامون آرین عزیزمون. مهربون مادر .....الهی همیشه سلامت باشی....همیشه لبهای قشنگت خندون باشه گل من. از شیرین کاریهای این روزهات یکی بوسیدن مامان وباباست.خیلی وقته بوسیدن رو بلدی اما این روزها متفاوت شده بوسیدنات.اوایل لبات رو میذاشتی رو لپمون وتف تفیمون میکزدی اما الان با صدا بوس میکنی.آخ ......نمیدونی چقدر بوسه هات دلچسبه  کوچولوی با محبتم.عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممم واما شیرین کاری دیگه شما اینه که:تا مامان میخواد نماز بخو...
12 بهمن 1391

آقا آرین میره جشن عقد کنان

خوشگلترینم.....پسر نازنینم.....دیروز برای مراسم عقد مهسا جون خواهر حامد جون (شوهر خاله نگین)دعوت بودیم همینجابرای مهسا جون عزیزم آرزوی خوشبختی وسعادت داریم. این اولین مراسم عقد وعروسی بود که بعد بدنیا آمدن شما دعوت میشدیم.البته وقتی تو دل ما مانی بودی هم مراسم عقد خاله نگین بود که جزئ اولین جشن ها میشد که شما در آن جضور داشتین. برخلاف تصور مامانی در طی مراسم شما خیلی همکاری کردین وخیلی به شما خوش گذشت.ممنونم شیرینم . البته چون از ظهر ناهار دعوت بودیم واز قضا هم شما اونروز زودتر از معمول بیدار شده بودی موقع رفتن به تالار کمی خوابت میومد وکلافه بودی هر کاری کردم هم نخوابیدی اماهمینکه از خونه رفتیم بیرون حسابی شارژ وسر حال شدی...
12 بهمن 1391

مروارید ششم گل پسرم خوش اومدی

گل زیبا ودوست داشتنی ام امشب مروارید ششم شما رو دیدم که یه کوچولو بیرون زده.(دندون سمت چپ کنار پیش های بالا)اینم دلیل دیگه برای شادبودن اینروزای مامانی.فدات بشم من الهی .                 مبارکت باشه عزیزتر از جانم                                            ...
8 بهمن 1391

خوشحالی مامانی

امروز ظهر جواب آزمایش روتین گل پسرم رو گرفتم ودکتر نیکجو اونو دید.خدا رو هزاران مرتبه شکر وسپاس میگویم که همه چیز در آزمایش شما نرمال بود.بالاخره نتیجه سختگیریهای مامانی در مراقبت از شما به ثمر نشست .هر چه کردم برایت وظیفه بوده وهست عزیزم اما نمیتونم خوشحالی امروزم رو نادیده بگیرم.بینهایت خوشحالم وآرزو میکنم تمامی نی نی ها سالم وسلامت باشند ومادران خوشحال. خداروشکر اگرچه تجربه تلخ آزمایش رو سپری کردم اما ارزشش رو داشت که از سلامت شما مطمئن بشم وبازنگری ای بر وظایف نگهداری از شما داشته باشم. ...
7 بهمن 1391

اولین قدم های عزیز پسر

                                   شکر وسپاس خداوند بزرگ را من وبابایی ساعاتی پیش شاهد زیباترین لحظات زندگیمون بودیم که ما را غرق شادی وسرور کرد . ممنونم عزیزترینم خوشگلترینم که مسبب این شادی تو بودی. نمیدونی مامانی وبابایی چقدر خوشحال وذوق زده شدند.واز طرفی خود گل پسر هم با ذوق کردن وجیغ زدن از این حرکت جدیدش حسابی استقبال کرد. لحظاتی پیش  آقا پسر گلمون ....میوه عشقمون .......آقا آرین عزیزمون جلوی چشمامون 4قدمی مستقل قدم برداشت. پسرم الان 12 ...
7 بهمن 1391

مامان نرگس جون خوش اومدین

پسر خوشگل وباهوشم حالا که دیگه  بحران آزمایش شما رو پشت سر گذاشتیم بذار برات از خوشحالی این روزهام هم بگم. نمیدونی پریشب وقتی خبردارشدم مامان بزرگم داره میادکرج چقدر خوشحال شدم.آخه از بارداری تا الان ایشون رو ندیده بودم.واینقدر نرفتیم یزد دیدنشون که خودشون به عشق دیدن شما نتیجه عزیزش اومدن  پیشمون.واین خیلیه که نرگس خاتون بعد سالها که به خاطر کهولت مسافرت رفتن رو تعطیل کردندامابرای خاطر شما عزیزترینم همه سختیها رو به جون خریدند وتشریف آوردندوقدم عزیزشون روبروی چشمان ما نهادند. مامان نرگسم عاشقتم .میدونم که چقدر منتظر دیدن فرزند من بودین وچقدر الان از داشتن آرین خوشحالین. وقتی رفتیم خونه مامان ایران جهت دیدار مامان نرگس ا...
1 بهمن 1391

آزمایش خون روتین یکسالگی

آقا آرین گلم امروز خیلی مامانی دلش گرفته.2ساعتی میشه از آزمایشگاه برگشتیم خونه.الهی بمیرم اینقدر گریه کردی تو آزمایشگاه که الان بیهوش لالا کردی. امروز روزی بود که باید میرفتیم آزمایشگاه ومامانی از هفته قبل دلشوره این روز رو داشت.دوست نداشتم سوزن توی دست نازنین پسرم فرو بره وازش خون بگیرن.آه ............. چاره ای نبود پسرم باور کن چند بار باخودم فکر کردم نبرمت وداشتم منصرف میشدم که باخودم گفتم اینم مثل واکسن برات واجبه وصلاحه که هم پزشکت وهم مرکز بهداشت ازمون خواستند انجام بشه وهمه نی نی هااون رو انجام میدن. تو آزمایشگاه وقتی روی صندلی نشستم وتورو توی بغلم گرفتم تا ازت خون بگیرند سریع متوجه شدی وفکر کنم خاطره واکسن زدن برات زند...
30 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد