شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

بقچه عشق

حالا نوبت سیسمونی شد

بالاخره نوبتی هم باشه نوبت سیسمونیته.ماهی رو هر وقت ازآب بگیری تازست دیگه. مامان ایران سیسمونی پسر نازم رو روز جمعه 20آبان 90طی یه مراسم بسیار ساده اما باشکوه آورد.مامان جون وعمه جون وخاله نگین ومامان ایران وباباعباس حاضران در این مراسم بودندالبته بغیر از مامانی وبابایی که گل سرسبد بودنداااا قبل از همه بر خودم لازم میدونم دستان پر مهر مادر عزیزم مامان ایران نازنین رو غرق بوسه کنم که سایه پرمهر وآرامش دهنده این بانوی بزرگ ومهربون همیشه در زندگیم مشهودبوده است.مادر عزیزم دوستت دارم وچه کنم که زبانم قادرنیست آنگونه که باید از شماتشکر کنم . پسرم تمام وسایل سیسمونی تو رو حتی ازاستیکر ولوستر وفرش گرفته تاغیره که دراینجا &n...
24 مهر 1391

دلنوشته های من برای پسرم

مینویسم برای تو که عزیزترینی....برای تو که رنگ زندگیمی....نه.....بهتر است بگویم خود زندگیمی. تویی که در یکی از روزهای زیبای خداوند،آفریدگاربی همتا، پرندگان اعجازش را حامل بقچه ای ازمهر وصفای نشات گرفته از وجود نازنین تواز آن دنیا به این سو فرستاد وتورا به دامان من مادر ودیعه نهاد. آری بقچه ای کوچک اما پر ازبینهایت...!!!بینهایت رمز وراز عجیب عاشقی........رمز و راز شگفت انگیز مهر ووفای مادری.....رمز وراز مسئولیت انسان پروری باعشق تمام. واین اعجاز خداست که اینهمه را درون یه ذره نهاده است . الله اکبر....تبارک الله. پسرم،نازنینم....این را بدان ما(من وپدرت)تو را آسان بدست نیاورده ایم.تو گرانبهاترین ها از داشته ها وند...
9 مهر 1391

روز مادر

روز مادر پارسال برایم بویی دیگری داشت....چراکه توهرروز ...نه....هرثانیه دروجودم رشد میکردی ومرا با بالندگی خود محکم و استوار لایق نام مادرمیکردی. بابایی مهربونت برام یه دست گل خوشگل آورده بودوروی کارت اون نوشته بودمامانی روزت مبارک ازطرف نی نی طلا. ...
5 مهر 1391

خاله نگین مهربون

پسرم خاله نگین اولین هدیه دهنده به تو بود دراولین ماههای حضور تو توی شکم مامانی. 3ماهه که تورو باردار بودم ازمشهد یک جفت جوراب خوشگل برات آورده بود.ویک جغجغه پاندایی هم واست خریدکه الان تو عاشق اون جغجغه ای.کتاب ریحانه بهشتی ویک بلوز هم برای مامانی خریدبه خاطرتبریک بارداری.اونارو توی ساک خاطرات ویادگاریهات واست نگه داشتم.الانم خاله جونت هربار که میاد خونمون دیدنت کلی شرمندمون میکنه با کادو های رنگارنگ .خوووووووووش بحال پسرم با این خاله مهربونش   مامان ایران هم یه شلوار بارداری ویه دست لباس بارداری که خودش دوخته بود روبهم کادو داد.منم کلی ذوق کرده بودم ازاینکه حضور نازنین توفقط برای خودم وبابایی مهم نبودبلکه د...
4 مهر 1391

اولین دیدار

چقدر منتظر این لحظه بودم دلبندم .......خدا داندوبس.......آنچه رو که آنروز حس کردم  نمیتونم برزبان وقلم  بیارم.آری من منتظر این لحظه ناب دیدار بودم .الانم که مینویسم اشک شوقی بیاد آنروز درچشمانم حلقه زده................................................................... به یاد آنروز زیبا لحظه ای تامل میکنم ....چشمام رو میبندم ولبخند برلب و اشک شادمانی درچشم تورو با تمامی جزییات به خاطر می آورم...... آری تو دردانه قلبم که 11هفته ازعمر زیبای جنینی ات بیشتر نگذشته بود ودکتر واحدی عزیز تو رو برمانیتور دستگاه سونو با بزرگنمایی چندین برابر به من نشان داد رو کاملا بخاطر دارم. خدای من!!!! چقدر زیبا بودی .........سرقلمبت ....
4 مهر 1391

کوچولوی عجول مامان

صبح شنبه 3دیماه بود.مامانی شب گذشته رو خوب نخوابیده بودچون شکم مامانی مرتبا سفت میشد ومامانی رو آزار میداد. ساعت 2نصف شب زنگ زده بود اورژانس بیمارستان آبان اما ماما گفته بود باید تا صبح صبر کنه.     این سفت شدن ها 3هفته ای بود که شروع شده بود اما اونشب خیلی شدت یافته بود طوریکه مامانی رونگران کرده بود.خلاصه صبح که شد مامانی زنگ زد مطب دکتر پاک روش.دکتر هنوز نیومده بود اما ماماش گفته بود هرچه زودتر مامانی خودش رو برسونه بیمارستان. وای خدای من.چقدر مامانی مضطرب شده بود آخه هنوز خیلی زود بود پسمل طلا بیاد.اصلا مامانی آمادگیش نداشت.   مامانی باعجله وچشم گریون به بابایی زنگ زده بودکه زود زود بی...
4 مهر 1391

شب تولد دردونه مامان وبابا

شب چهارشنبه 14دیماه90بود.دیگه روزای انتظارداشت به پایان میرسیدولحظه دیدار نزدیکتر.   باوجود اینکه مامانی دوران بارداری نسبتا سختی رو گذرونده بود اما انگاری متوجه شده بود دلش برای اونروزا تنگ میشه.وابستگی شدیدی به تودرون شکم خودش داشت........ برای وول خوردنات.....برای لگدزدنات.....برای درددل کردنا باهات دلش تنگ میشد......برای مامانی ساعت های شب خیلی دیر می گذشت ده بار بیشتر میشدکه ساک لوازم بیمارستان روچک کرده بودبا اینکه بیمارستان اطلاع داده بود چیزی لازم نیست ببره....تازه مامان ایران وخاله نگین هم اونشب کنارش بود ن مامان جون وعمه سمیرا هم قراربود صبح باهاش برن بیمارستان. امااز بابایی بگم.. .... ...
4 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد