شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

بقچه عشق

خرسی میشکا

ماه پیش توهمین روزبودکه (12تیر)با بابایی رفتیم مرکز خریدپارسیان تا برای تو عزیزترین چند دست لباس تابستونی بخریم بعدازخرید لباس درحالیکه تو بغل بابایی بودی وکنجکاوانه مغازه ها رو تماشا میکردی رفتیم داخل مغازه اسباب بازی فروشی.اونجا حدود7تا8تا خرس عروسکیی کوچولو دررنگ های مختلف روی میزچیده شده بودکه توعسل طلای مامان خودت از میون خرس هایکیش رو باذوق برداشتی.هرچی خرسای دیگه روجلوت گرفتیم دیدیم انگارنه انگار چشمای قشنگت همون خرسی رو که خودت برداشته بودی روگرفته بود حتی حاضرنمیشدی اونو یه لحظه ازتو دستای کوچولوت رهاکنی.!قربونت بشم الهی.بابایی هم باذوق اون خرسی که اسمش رو بعدا میشکا گذاشتیم  واست خریداینم عکس میشکا تو دستای عسل پسر اینم یه ...
4 مهر 1391

آقا آرین ددری شده حسابی.

عسل مامان از اولش که عاشق گردش بودی وحالا هم که حسابی پیشرفته شدی طوریکه هرمیهمانی که میادخونمون اولش کلی باخنده های شیرینت دلبری میکنی وبه در ورودی خونه چشم میدوزی وباکلی جیغ ودادازسرذوق بهشون میفهمونی که بله شازده میخوان برن ددر .بعدم با یه اشاره میپری تو بغلشون وذوق کنان ازپله ها که میبرنت پایین ساختمونو میذاری روسرت شیطون بلای من.(اخه این دیگه چه مدلشه پسررر ) البته فقط اجازه داری باعمه جون وخاله جونو مامان بزر  گات بریااااااا . اینم آقا آرین که پریده بغل عمه جونش بره ددر. ...
4 مهر 1391

هفت ماهگی

دلبندم امروز 7 ماهه شدی عسلم دیگه راحت میشینی اما هنوز از سینه خیز خبری نیست جیغ های از سر ذوقت, نسبت به قبل محکم تر شده , فرنی رو خیلی دوست داری, اما سوپ رو اصلاً. اما آب هویج و آب سیب را خیلی دوست داری به طوری که تموم میشه گریه میکنی و بازم میخوای. خدا نکنه تلفن خونه زنگ بخوره, باید حتماً قبل از قطع کردن گوشی رو به شما هم بدم تا کلی دکمه هایش را فشار دهی و از صدای آن میخندی و در نهایت گوشی را در دهانت میگذاری...  لثه های پایینت شدیداً میخاره, ولی از دندون خبری نیست. با کمک , کنار میز میایستی و با دستات محکم روی میز میکوبی و از صدای آن لذت میبری. شیشه شیرت را خودت دست میگیری میخور...
4 مهر 1391

عشق کامپیوتر

امروز رفته بودیم خونه مامان ایران تادایی محمد روی عکسای گل پسری که مامانی اونا روگرفته بودکارکنه. آخه دایی محمدت توهنرعکاسی حرف نداره که خودت بعدها آثار اونو در عکس های خودت خواهی دید.خدایی دایی محمد تمام زحمات عکس های یادگاری تورو از بدو تولدت بعهده داشته وکاراش هم فوق العاده است خلاصه دایی مشغول کار با کامپیوترش بود وتوهم بغل مامانی کنار دایی نشسته بودیم که قند عسلم یهووووغافلگیرانه به کیبورد حمله ورشد.دایی هم بلافاصله تورو گذاشت روی صندلی تابهتر به کیبورد دسترسی داشته باشی.وتوهم ماهرانه انگشتای خوشگلت رو روی دکمه های کیبوردحرکت میدادی.من ودایی ازدیدن این حرکت متعجب شده بودیم انگارعمری اینکاره بودی اقاپسملی. ...
4 مهر 1391

چکاپ7ماهگی

امروز برای چکاپ7ماهگیت من وبابایی بردیمت دکتر.خداروشکرهمه چی عالی بودا.دکترنیکجو شربت کلسیم وامپول D3بهت داد برای تقویت ملاج گل پسرم وزنت 9کیلو و قدت73سانت ودورسرت47سانت بود هزاااار ماشالله بهت ماااادر یه عکس ازدیروزت بذارم که آقا آرین نشسته......                                                                 ...
4 مهر 1391

سفر به مشهدمقدس

امروز روزشهادت آقا امیرالمومنین حضرت علی (ع)بود.بعدازظهر داشتم به نوحه سرایی که از رادیو پخش میشد گوش میدادم .....نمیدونم چرا ناخوداگاه منو برد به سال گذشته توحرم امام رضا (ع)شب شهادت بانوی بزرگوار حضرت زهرا(س).................................................................................... توی ایوان طلا نشسته بودم وبه نوحه سرایی گوش میدادم.اونموقع تو توی شکم مامان بودی ومن خبر نداشتم.اونموقع مامان ایران مهربون مامانی رو با خودش برده بود مشهد.2تا از همکاران محترمش (خانم های عزیز کریمی وسعیدی)نیزبا ما بودند. خوب یادمه که چقدر دلم شکسته بود وازته دل گریه میکردم........................................................ میدونی پسرم...
4 مهر 1391

روزپدر

١٥ خردادسال 91روزپدر بود.و اولین روز پدری بود که آرین گل ما باحضورش بابایی رو پدر کرده بود.حس شوق وعشق پدری از دریچه چشمان بابایی کاملا آشکار بود. کاملا مشخص بود که بداشتن پسری چون تو به خودش میبالد.فهمیدن این مطلب زیاد سخت نبودبرق چشمان بابایی گویای همه چیز بود......   مامانی صبح اونروز تلفنی با دایی محمد هماهنگی لازم برای حرید کیک وفالوده شیرازی که مورد علاقه شدید باباییه رو انجام داده بودوخودش تدارک یه ناهار ساده اما درعین حال موردعلاقه شدید بابایی رو میدید.(ماکارانی) درضمن در روز پدر امسال  تو بزرگترین وبی نظیرترین هدیه ناب بودی که خدای مهربون به بابایی ارزانی داشته بود.این بودکه تورو کادوپیچ کردم تابابایی رو سورپ...
4 مهر 1391

شیرینتر از عسل

دردونه مامان چقدر اینروزا شیرینتر شدی.نزدیک 8ماه میشه که خونمون رنگ زندگی از نوع پررنگش رو گرفته....... وقتی سرفه های الکی میکنی تا مامانی بیاد بغلت کنه ووقتی بغلت کردم مامانی رو بوس بوس میکنی.......وای یییییییییییی که قابل توصیف نیست احساسم.......... وقتی ل بای کوچولوت روباز میکی وروی لپ مامانی میذاری وبا زبونت تف تفیم میکنی میخوام اینقدر توبغلم نگهت دارم تا این لحظه قشنگ تموم نشه..... خدایاااااا ممنونتم ازاین هدیه زیبا که به من دادی....خدایا سنگ تموم گذاشتی .....دیگه شیرینتر از عسل چی میتونه باشه ؟؟؟؟!!!ک ه شیرینیش به دل صفا میده بجای اینکه دل روبزنه .......   خدایا بهشتت همینجاست...همینجا توخونمون وکنار فرشتمو...
4 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد