شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

بقچه عشق

سینه خیز

هوررررررااااااا.پسر نازم بالاخره سینه خیز رفتی .درسته کمی دیر امارفتی.آفرین به توپسرنازنینم.دل مامان شاد کردی. دیشب باعمه جونت مشغول صحبت بودیم وتوهم واسه خودت روی پتوت بازی میکردی یهوبابایی گفت نیگاش کن داره سینه خیز میره پسرم.منم برگشتم ونگات کردم باورم نمیشد ازذوق چنان جیغی زدم که توعسل مامانی ترسیدی وزدی زیر گریه.بغلت کردم فشردمت وغرق بوست کردم .شایدنیم متری جابجاشدی اما اونم واسه خودش کلی بود شیرینکم.آخه دکترت گفته بود دیگه سینه خیز نمیری ویهوراه میوفتی.این بودکه هممون رومتعجب کردی. امروزم مامان ایران که زنگ زد حالتوبپرسه.گوشی رو3متری دورتر ازت گذاشتم واونو رو ایفون گذاشتم وبا مامان ایران تشویقت کردیم وتو هم به زیبایی ...
4 مهر 1391

ورده با ارشیا جون

دیروز خاله فران مهربون با کلی زحمت تدارک یه پیک نیک زیبا وخاطره انگیزرو واسمون دید .که خیلی خوش گذشت.به استثنای پایان روز که پسملی بیخواب شده بودحسابیییییی.ونمیخواست هم بخوابه اصلااااااااا.این بودکه بنارو به گریه وغرغر گذاشت وکمی مامان وبابا رو خسته کرد. اما با ارشیا جیگرررخیلی بهتون خوش گذشتااااا. ارشیا جون داره پسملی رو بوس میکنه میگه گریه نکن آرین   قربون نگاه خوشگلت پسرم .ببین چطورهمه روسرگرم خودت کردی شیرینکم.   ...
4 مهر 1391

اولین دیدار

چقدر منتظر این لحظه بودم دلبندم .......خدا داندوبس.......آنچه رو که آنروز حس کردم  نمیتونم برزبان وقلم  بیارم.آری من منتظر این لحظه ناب دیدار بودم .الانم که مینویسم اشک شوقی بیاد آنروز درچشمانم حلقه زده................................................................... به یاد آنروز زیبا لحظه ای تامل میکنم ....چشمام رو میبندم ولبخند برلب و اشک شادمانی درچشم تورو با تمامی جزییات به خاطر می آورم...... آری تو دردانه قلبم که 11هفته ازعمر زیبای جنینی ات بیشتر نگذشته بود ودکتر واحدی عزیز تو رو برمانیتور دستگاه سونو با بزرگنمایی چندین برابر به من نشان داد رو کاملا بخاطر دارم. خدای من!!!! چقدر زیبا بودی .........سرقلمبت ....
4 مهر 1391

هشت ماهگی

هشت ماهگی پسرم مباررررررررکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک دنیای عسل شدی مامانی جونم.هزااااران ماشاالله بهت گل پسرم.واضح میگی ماما....بابا......ددددد.....ادددددددد .......وقتی میگم مامان بوس کن لباتو میذاری رو لپم وتف تفیم میکنی ومیخندی...وقتی هم میگم آرین و بوس بوس کنم پیشونی خوشگلت میاری جلو......بای بای میکنی اما حرکت دستت بیشتر شبیه نای نای هست تا بای بای... ..عاشق تلفنی هنوز .....رادیو روکه دیگه نگوووووباید بغلت کنیم ببریمت کنار رادیو وبعدش کنارت بشینیم ووایساده نگهت داریم تا حسابی دخل رادیو ضبط رو دربیاری ....2روزی میشه دستگیره کشوها روهم به موردعلاقه هات افزودی......توی اسباب بازیهات هم پانداوماهی ودل...
4 مهر 1391

کوچولوی عجول مامان

صبح شنبه 3دیماه بود.مامانی شب گذشته رو خوب نخوابیده بودچون شکم مامانی مرتبا سفت میشد ومامانی رو آزار میداد. ساعت 2نصف شب زنگ زده بود اورژانس بیمارستان آبان اما ماما گفته بود باید تا صبح صبر کنه.     این سفت شدن ها 3هفته ای بود که شروع شده بود اما اونشب خیلی شدت یافته بود طوریکه مامانی رونگران کرده بود.خلاصه صبح که شد مامانی زنگ زد مطب دکتر پاک روش.دکتر هنوز نیومده بود اما ماماش گفته بود هرچه زودتر مامانی خودش رو برسونه بیمارستان. وای خدای من.چقدر مامانی مضطرب شده بود آخه هنوز خیلی زود بود پسمل طلا بیاد.اصلا مامانی آمادگیش نداشت.   مامانی باعجله وچشم گریون به بابایی زنگ زده بودکه زود زود بی...
4 مهر 1391

شب تولد دردونه مامان وبابا

شب چهارشنبه 14دیماه90بود.دیگه روزای انتظارداشت به پایان میرسیدولحظه دیدار نزدیکتر.   باوجود اینکه مامانی دوران بارداری نسبتا سختی رو گذرونده بود اما انگاری متوجه شده بود دلش برای اونروزا تنگ میشه.وابستگی شدیدی به تودرون شکم خودش داشت........ برای وول خوردنات.....برای لگدزدنات.....برای درددل کردنا باهات دلش تنگ میشد......برای مامانی ساعت های شب خیلی دیر می گذشت ده بار بیشتر میشدکه ساک لوازم بیمارستان روچک کرده بودبا اینکه بیمارستان اطلاع داده بود چیزی لازم نیست ببره....تازه مامان ایران وخاله نگین هم اونشب کنارش بود ن مامان جون وعمه سمیرا هم قراربود صبح باهاش برن بیمارستان. امااز بابایی بگم.. .... ...
4 مهر 1391

عکس

آرین منتظر بابایی ازسرکاربیادبره پارک. بدون شرح یه روزه دیگه وآرین وانتظاربابایی آرین وعروسک های بالای تختش. بغض ساختگی آرین(البته این مال 5ماهگیه)       ...
4 مهر 1391

اسباب بازی عجیب آرین!!!!!

دیده بودیم پدر گوش پسر رو بکشه اما بالعکس اونو دیگه ندیده بودیم. اینم عکسش   فردا نگی دروغ گفتماااااااااا   اینم اسباب بازی جدید آقا آرین . تا بابایی بغلت میکنه باسرعت میری سراغ گوش هاش واونا رو میگیری و آی میکشیییییییییییی!!!!!!!!!!!!! خیلی شیطون شدی مامانی. بابایی عاشق این کارت هست وکلی میخنده.  ...
4 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد