مامانی نگران شده.....
پسر مهربونم...آروم جونم.....یادته قبل از جشن تولدشما2هفته تاخیربرای آپ کردن وبلاگت داشتم وگفتم این 2هفته پر از اتفاقای مختلف بود.خوب حالا که مطمئنم یادت اومده برات یکی دیگه از اون اتفاقات نه چندان خوشایند رو مینویسم. 29آذرماه ساعت 5بعدازظهر بود.شما که ظهرنخوابیده بودی خسته بودی وخوابت میومد اما دوست هم نداشتی لالا کنی وغر میزدی .بهونه گیری میکردی هرکار کردم لالا کنی زیر بار نرفتی.گذاشتمت توی تختت تا بازی کنی وخسته تر بشی تا بخوابی اما گویا اصلا این رو نپسندیدی وشروع کردی به گریه....اونم چه گریه ای .... بغلت کردم بوسیدمت وبا نوازش برات لالایی خوندم نیم ساعتی تو بغلم بودی ایندفعه دیگه نتونستی پلک هات رو باز نگه داری خو...