شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

بقچه عشق

شب های قدر و آرین شیرین مامان

1392/5/25 14:11
693 بازدید
اشتراک گذاری

      الغوث الغوث خلصنا من النار یارب

تقدیری سراسر خیر..برکت..خرسندی..سلامت..خوشبختی وسعادت دنیا وآخرت را از ایزد منان برای خانواده ام وتمام عزیزانم خواهانم.

            

درگذر ازیک راه با همه پیچ وخمش...

باهمه بیش وکمش...

به افق مینگرم...

به نوید گذر از پوچی ها...

به صدایی که مرا می خواند...

گرچه دور است ولی...

من خدا را دارم...من خدا را دارم...رمانتیک قلب پیکسل ها پیکسل پیکسل

                    

تقریبا 5سالی میشه  که هرسال شب های قدر مامان میره هیئت رزمندگان اسلام.البته دوشب از سه شب قدر رو میرم اونجا و یک شب هم که مراسم قدر خونه مامان جون برگزار میشه ومامان میره خونه مامان جون.

اولین باری که با دوست عزیزم خانم کریمی رفتم هیئت هرگز فراموشم نمیشه خیلی مراسم برام دلنشین بود خیلی زیاد اینه که هرسال میرم اونجا.

سال ٩٠شما رو 4ماهه باردار بودم  و بیتاب شرکت درمراسم قدر بودم که برم هیئت مثه سال گذشته ودر بین جمع کثیری از هموطنانم احیا بگیرم.اماخوب   ناچار بودم به توصیه پزشکم کمی رعایت کنم وباید خونه میموندم.خدا بابایی مهربون رو برامون حفط کنه همیشه قوت قلبه وسرشار از انرزی مثبت.عاشقشم.تنها اون بود که  اشتیاق منو درک میکردبرای همین  شب ٢١ رمضان بردم هیئت...خیلی هم مراقبم بود.منم با انرژی مضاعف رفتم و٢ساعتی رو در مراسم بودم اما به اصرار مامان ایران وبابا ورعایت حالم برگشتم خونه(نیرویی عجیب بهم قوت قلب میداد که خدا ی بزرگ تورو از هرگونه مشکلی حفط میکنه..)...

شبی هم که خونه مامان جون بودیم اکثر فامیل ها از حضورت باخبرشدند ودر پایان مراسم بهم تبریک گفتند...برق ذوق وشادی رو در چشمان اکثرشون بوضوح میدیدم...از همه بیشتر مامان جون عزیز وعمه سمیرای مهربون بودند که خیلی ذوقت رو میکردند..خاله های بابا ودختر ها وعروس هاشون بهم میگفتند که خیلی منتظر تو بودند وخدا رو شاکر بودند که تو اومدی تو دل مامانی...

یادمه دقیقاسال قبلش سر نذری شعله زرد مامان جون که هنوز شما نبودی آقاجونت بهم گفت نمیدونی چقدر دلتنگ نی نی ماست(من وکاظم)واگه روزی بفهمه که کاظم بابا شده از ذوقش تمام کرج رو  چراغون میکنه ...وسراسر کوچه گوسفند قربونی میکنه...در حین گفتنش حلقه اشک رودر چشماش میشد دید ای جونمممممممم میبینی چقدر عزیزی تو گل  پسر ببین چطور همه منتظرت بودند.الهی دورت بگردم که اومدی وخونه دل همه عزیزانی که منتظرت بودندرو روشن کردی وبه آرزوی قلبی ودیرینشون رسوندی

بگذریم...

درماه مبارک رمضان آن سال توفیق یک دور  ختم قرآن مجید رو داشتیم درحالیکه شما تو دل مامان بودی..در کل بارداری هم ٤مرتبه قران رو ختم کردم قربون خدا برم با اینهمه قدرتش.خیلی دوست داشتم گوش های پسرم از همون ابتدای پیدایش با نوای دلنشین قرآن آشنا بشه.

همچنین الان هم اگر توفیق داشته باشم انشاالله  در زمان خودش علاقه مندم  شما رو در کلاس های قرآنی ثبت نام کنم.تا از پایه تمام دروس زندگی وانسانیت رو از کاملترین کتاب راهنمای بشر یادبگیری .قلبت روشن از نور قرآن باد دردانه ام.

                    

سال پیش یعنی سال 91 هم در شب های قدر شرکت کردیم اما باز هم متفاوت از قبل.شما٧ماهه بودی.تنها تونستم یک شب برم هیئت اما با وجود شما نتونستم بیشتر از یک ساعت بمونم چون اهل خواب شبانه نبودی همونطور که قبلا برات گفتم واذیت میشدی..فقط تونستیم نذرمون رو که برای سلامتی شما سال قبل ودر زمان بارداری کرده بودیم ادا کنیم باقی مراسم رو در خونه وپای تلویزیون گرفتیم...

ولی مراسم خونه مامان جون رو کامل رفتم وتا ٤صبح هم مراسم بودم.البته ساعت ١١شب شیرت رو دادم خوردی وسپردمت به بابایی.چون خونه مامان جون نزدیکمونه میدونستم اگه مشکلی پیش بیاد بابایی بهم زنگ  میزنه ومن دو دقیقه ای خودم رو میرسونم..خداروشکر پسر گل  وخوبی بودی واذیت نکردی فقط همه رو بیدار نگه داشته بودی تا ٣صبح(آقاجون وعمو محمد که شب خونه ما بودند)خوب اینکار هر شبت بود دیگه گل پسر ...

امسال هم یک شب رفتیم هیئت که واقعااونشب هم  اصلا از دعا هیچ نفهمیدم از طرفی نگران بودم شیطنت های شما مزاحم اطرافیان هم بشه این بود که سریع بلند شدیم وبرگشتیم  خونه..از دست تو شیطونک...بیرون ساختمون هیئت نشسته بودیم وبه دعا که از بلنگو پخش میشد گوش میدادیم اما شما اصلا نمیخاستی بشینی ومرتب از اینسر به اون سر میرفتی بلند بلند به زبون خودت حرف میزدی وچراغ ها رو نگاه میکردی ورنگاشون رو میگفتی ..گاهی هم میومدی کنار خانم مسنی که کنار من نشسته  بود واز رو کتاب دعاش به تقلید از اون کتاب میخوندی با زبون خودت..از این  کارت همه اطرافیان به خنده افتاده بودند اینبود که دیدیم جای ثواب داره گناه میشه بلند شدیم حداقل دیگران اذیت نشوند

اما من از دیدن صحنه دعا خوندنت به طور بچه گانه دیدگانم پر از اشک شد به خدا گفتم خدایانور عشق ومعرفتت را در قلب فرزندم بتابان وبهترین ها را برایش رقم بزن.

خونه مامان جون هم شب ٢٣ رمضان رفتم .بعد از صرف افطار خونه مامان جون شما وبابایی وآقاجون خونه خودمون رفتین.البته اول میخواستم  شما هم در مراسم باشی اما با تجربه قبلیم صلاح دیدم تو خونه خودمون پیش بابایی باشی هم برای خودت در درجه اول بهتره هم برای مامان ...چون ما میزبان مراسم بودیم ودیگه نمیشد شما رو نگهداری کنیم ودائم دنبالت بدویم این ور واونور...

ساعت ١٢ شب ودر حین مراسم احیا بودیم که بابا یی بهم زنگ زد که گل پسر بهانه تورو میگیره تا بخوابه.منم میدونستم بدون من نمیخوابی.برای نیم ساعتی برگشتم خونمون وشما رو خوابوندم ودوباره برگشتم خونه مامان جون تا ساعت ٣صبح.بعدش فهمیدم که شما دوباره بعد رفتن من بیدار شدی ونخوابیدی ..خواستی بهانه منو بگیری که آقا جون داشته دوباره میومده سراغ من اما بابا نذاشته وبا بابا یی وآقاجون  بازی کرده بودی  تاحواست از مامانی پرت شده بود وخسته شده بودی وخوابیدی....

بابا تعریف میکرد با آقاجون قایم موشک بازی میکردی بعد چشم میذاشتی از لای انگشتات نگاه میکردی آقاجون هم بهت گفته کلک میزنی پسرم.توهم سریع یاد گرفته بودی وهی از لای انگشتات دزدکی نگاه میکردی ومیگفتی تلک (فتحه روی ت ولام) ..آگا تلک...ومیخندیدی...

الهی فدات بشم که اینقدر مهربون وبا فهم وشعوری هیچ موقع نشده تا به الان مامان رو اذیت کنی در اینچنین مواقعی  ودر جای خودش همکاری کردی تا مامان هم به مراسم هاش برسه ممنونتم گل بینظیر زندگیم.در کل بچه اذیت کن ونق نقویی نبودی خدارو شکر واین بزرگترین نعمتیه که خدا به مامان ارزانی کرده .همیشه  شاکر این موهبت الهی هستم .امید وارم همیشه هم اینگونه باشی.

الهی همیشه سالم وپر انرژی باشی نوگل زیبایم...آرزویم شکوفاییت در قله های رفیع پیروزی ...در پرتوی نور ایمان.... در فرداهای روزگار است که از خدا خواسته ام وایمان دارم خواسته ام اجابت شده است.رمانتیک قلب پیکسل ها پیکسل پیکسل

     

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد