خودنمایی زمستان در روزهای پایانی عمرش
سلام عزیز دل مامان.پنجشنبه گذشته 17 اسفند ماه شاهد بارش برف بودیم .خیلی غافلگیرشدیم.همونطور که قبلا گفتم امسال بارش زیادی نداشتیم وخدا را شاکریم که ما رو مورد لطف وعنایت خودش مثل همیشه قرار داد.نتونستیم اونروز شما رو ببریم بیرون برف بازی اما حسابی از پشت پنجره تماشا کردی ولذت بردی.درعوض روز جمعه ظهر رفتیم خونه خاله فرانک (البته رفتنمون از قبل برنامه ریزی نشده بود..یهویی رفتیم ...واینم بگم چون خاله مثه خواهرم برام عزیزه باهاش خیلی راحتم) وبازی شما با ارشیا جون وصدای دلنشین خنده هات برای ساعاتی که اونجا بودیم روز به یادموندنی برامون رقم زد.خاله از بازی و خنده هاتون فیلم گرفت وقراره به ماهم بده فیلمش رو.
تازه خاله آش رشته پخته بود که خیلی چسبید جای همگی خالی.گلپسرم هم از آش خورد وحسابی لذت برد.نوووش جوووونت عزیزم.
الهی همیشه خندان باشی نوگل بهاری مون.
4شنبه عصر16اسفندماه وبارش بارون وسرمای شدیداما....
فردا صبحش دیدن برف زیبا غافلگیرمون کرد.
برف را مینگرم......سپیدیش را......سادگیش را.......چقدر رنگش رنگ کودکی هایم است وناخودآگاه زمزمه میکنم:
پا به پای کودکی هایم بیا....
کفش هایم را به پا کن تا به تا....
پا بکوب ولج کن و راضی نشو....
باکسی جز عشق همبازی نشو....
غصه هرگز فرصت جولان نداشت....
خنده های کودکی پایان نداشت....
هرکسی رنگ خودش بی شیله بود....
ثروت هر بچه قدری تیله بود....
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست....
آن دل نازت برایم تنگ نیست؟....
رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟....
آسمان باورت مهتابی است؟....
هرکجایی شعر باران را بخوان....
ساده باش و بازهم کودک بمان....