یه ظهر بهاری اما زمستونی
امروز روزجمعه 27بهمن ماه 91بود.زمستون امسال متا سفانه بارش زیادی نداشتیم یا هوا سرد بود یا آلوده.واین بود که بخاطر سلامتی گل پسرم سعی میکردیم زیاد بیرون از خونه نریم.اما دیگه اینروزاخیلی خسته شده بودی.دیگه چقدر تو خونه سرگرمت میکردیم یا خونه مامان بزرگ هات میرفتی.اینا همه برای پسر تنوع طلب ما تکراری شده بودند وبقول خودت ددر میخواستی.
تا امروز حول وحوش ظهر بطور اتفاقی وهمچنین بخاطر خوب بودن هوایهویی تصمیم گرفتیم عسل طلا رو ببریم پارک نزدیک خونمون .امسال زمستون بنا بدلایل که گفتم شاید فقط 2بار شما رو پارک بردیم اونم خیلی کوتاه.
هرچند نیم ساعتی بیشتر نموندیم اما خیلی به شما خوش گذشت عزیزم.
از این به بعد هوا داره کم کم خوب میشه بیشتر بیرون خواهیم رفت گل زندگیمون.وقتی برگشتیم عزیز دل مامان ناهارش رو خورد وبعد یه حموم شادو لذت بخش کردوالانم مثل فرشته ها خوابیده ومامانی هم از فرصت استفاده کرده اومده این خاطره رو واست ثبت کنه.
ای نازنینم ....ای معنای ناب زندگی.....ای فرشته معصوم خانه ام.....خندیدن تو برایمان تولدی دوباره است.....همیشه بخند وشاد باش تا ماهم همیشه آغازگر زندگی نو باشیم......خدایا گلم رو به دستان قادر تو میسپارم نگهدارش باش.