شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

بقچه عشق

مشهد مقدس(3)

1393/4/2 17:29
928 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام هدیه آسمانی 

سلام بهونه قشنگ زندگیم

در این پست خاطرات سفر به مشهد مقدس در 22اردیبهشت 93رو مرور میکنیم.اینبار هم سعادت و لطف پروردگار شامل حالمون شد و بطور کاملا اتفاقی برای زیارت آقا امام رضا(ع)طلبیده شدیم.

 

جریان از این قرار بود:

مامان ایران عزیز بصورت اینترنتی چند هفته قبل هتل رزرو کرده بودند به همراه بلیط رفت و برگشت قطار به مشهد مقدس برای 7نفر...آرام

ماهم سعادت داشتیم  که جزئ این هفت نفر بودیم.(مابقی همسفرانمون هم اعضای عزیز خانوادمون بودند مامان ایران .بابا عباس.دایی محمد.دایی فرهاد و زندایی بهاره)البته مامان ایران تا هفته آخر مونده به سفرمون بهمون نگفته بودند تا سوپرایزمون کنند..

دست مامان عزیزم درد نکنه که بازهم باعث بانی این سفر زیارتی فوق العاده برای ما شد.در حقیقت به افتخار تو دردونه گلمون این سفر رو بهمون هدیه کردند مانند سری قبل...دیگه ببین چقدر برای مامان ایران عزیزی گل گلک من...اگه بگم تمام فکرو ذهن مامان ایران تو هستی بگزاف نگفتم...امیدوارم تو هم نوه خوب و قابلی براشون باشی و قدر مهر و محبت های ایشون  رو بدونی...یقینا همینطور هم خواهد بود...

طول عمر باعزت وسلامتی برای مادر عزیزم از خداوند منان خواهانیم..قربون دل مهربون و دریاییشون برم...همیشه مارو شرمنده مهرو محبتشون میکنن..محبت

 

در این سفر جز زیارت حضرت آقا امام رضا (ع)جاهای دیگه رو دیدن نکردیم...سه روزی که اونجا بودیم زیارت حرم از کارهای اصلی ما و همسفرانمون بود...با این وجودباز هم برام روز آخر دل کندن از مشهد سخت بود...خیلی....

البته اینم بگم که به سرزمین موج های آبی مشهد هم رفتیم اما بدون شماغمگین.. یکسری من و مامان ایران و زندایی بهاره رفتیم و روز بعد بابا و دایی ها و بابا عباس...که مامان ایران تقبل زحمت کردند و بلیط اونجا رو هم برای همگی همسفران  گرفتند...(مامان گلم خدا حافظت باشه الهی که اینقدر مهربون و باصفایی وتمام سعی و هدفت اینه که همیشه فرزندانت هم شاد باشند )در سرزمین موج های آبی خیلی به مامان خوش گذشت فقط تنها ناراحتیم این بود که شمابخاطر سن کمت نتونستی با ما یا بابا اینا بری سرزمین موج های آبی..انشاالله سری های بعدی پسر خوشگلم حتما میبرمت...البته ماهم تمام سعی خودمون رو کردیم اون ساعاتی که شما رو نگهداری میکردیم و بقیه در سرزمین موج های ابی بودندحسابی بهت خوش بگذره و همینطور هم بود واقعا...

غیر از این در همه جا پا بپای ما میومدی ...هر بار که برای زیارت میرفتیم..یا در بازار گشت میزدیم..

در طول سفر شما  باشیرین زبونی ومهربونی به هم سفرامون شادی ونشاط هدیه میکردی...بیشتر ذوق پیاده روی از هتل تا حرم رو داشتی و دراین  مسیر دیدن بازار و زایران برات خیلی جالب بود...

 

داخل حرم که میشدیم اول از هر چیز حتما از سقاخونه باید آب میخوردی...

دیگه اینکه  دوست داشتی مهرها رو از مهردان های داخل حرم برداری و با خودت حمل کنی ...وقتی ما نماز میخوندیم اولش  با ما همراه میشدی ونماز میخوندی ...اونم اینقدر شیرین و دوست داشتنی ذکر زیر لب میخوندی و رکوع و سجود میرفتی که دل آدم ضعف میرفت برات...بعدش شروع به بازی کردن با مهرها میکردی.....

بهت میگفتم مامان مهرها رو بزار سرجاش...مردم میخوان باهاش نماز بخونن..میگفتی:اینارو برداشتم نماز بخونم...نمیزارم سر جاش..مال خودمه...شاکی

حتی یه بار یه دختر کوچولوی یکساله که هنوز نمیتونست راه بره و با مادر و پدرش کنار ما نشسته بود.به حالت چهار دست و پا اومد سمت شما و مهرهایی که جلوت گذاشته بودی...سریع دستات رو گذاشتی روی مهرها و گفتی :دست نزنیا...اجازه نمیدم ...آع آع...

 

دختر کوچولو هم بدون توجه به شما سریعا با دو دست چند تا از مهرها رو برداشت...شما یهویی داد زدی:عه...دست نزن بچه..اعصابم خورد شد!!تعجب

با گفتن این جمله صدای خنده اطرافیان بلند شد..اما راستش رو بخوای من خودم ناراحت شدم چون تا بحال بیاد ندارم که  این جمله رو به زبون آورده باشم اما  شما اونو خیلی راحت و روان بر زبان آوردی...به فکر فرو رفتم که این جمله ی اعصابم خورد شد رو از کوجا شنیده بودی...یادم هم نیومد... ازت پرسیدم: مامان جان  یعنی چی اعصابم خورد شد؟این رو کی بهت گفته پسرم؟ گفتی :باب اسفنجی  گفته مامان جونتعجب

 وقتی در صحن حرم بودیم .با بچه ها ی دیگه بازی میکردی...حسابی هم بهت خوش میگذشت

تو این سفرهمسفرامون حسابی لوست میکردند ... از بغل بابا میرفتی بغل دایی ها ت و یا بابا بزرگ و مامان بزرگت ...میگردوندنت...میچرخوندنت..برات خوراکی میخریدن...باهات بازی میکردند....خوب منم بودم بهم خوش میگذشت مگه نه؟؟؟چشمک...

اما کلا کنترل کردنت و اینکه مراقب باشیم خیلیی سختتر شده بود ماشاالله شیطون شدی و دایما در حال دویدن و تجسس..دوست داشتی به  همه اشیا اطرافت دست بزنی و براندازشون کنی..

 

داخل هتل هم عاشق آسانسور سواری بودی...تا ازت یه لحظه غافل میشدیم میپریدی تو آسانسور...  طبقه و شماره اتاقمون رو دیگه ازحفظ بودی..

در سالن غذاخوری هم یه آکواریوم بزرگ پر از  ماهی های جور واجور و زیبابود که مدتها کنارشون می ایستادی وتماشاشون میکردی...

برای غذا خوردن شما در این سفر که قبل از اومدنمون تمام نگرانی های مامان رو شامل میشد..خیلی خوب بودی(فرای تصور های نگران کننده مامان) و از غذاهایی که خودمون سفارش میدادیم میخوردی...اول غذای شمارو میدادم و بعد بابا عباس که تا اون موقع غذاشون رو خورده بودند تقبل زحمت میکردند وشمارو نگهداری میکرد تا من هم غذا بخورم...چون شیطنت و بازیگوشی اجازه نمیداد دقیقه ای سر میز ثابت بشینی...

داخل لابی هتل دستگاه اتوماتیک واکس کفش  وجود داشت که از چشمان تیز شما پنهون نمونده بود.. بابا کاظم روش کار کردن با اون رو بهت یاد داد...هر سری از اونجا رد میشدیم میرفتی و کفش هات رو واکس میزدیخندونکو دیگران هم دعوت میکردی تا کفش هاشون رو واکس بزنن...با اصرار ووایی رو میبردی اونجا تا کفش هاش واکس بخوره...خندونکقه قهه

تمام تجربه های این مسافرت برات خیلی جالب بودومشخص بود که حسابی ذوقشون رو میکردی ...

راستی تا یادم نرفته خاطره ایستگاه راه آهن زمانیکه تازه رسیده بودیم مشهد و میخواستیم  بریم به هتل رو برات بگم:(جالبهبوس

برای رفتن به هتل یه ون دربست گرفتیم که من و تو و مامان ایران صندلی آخر ون نشسته بودیم..راننده ون هم خیلی با سرعت میرفت...تو هر دست انداز واقعا آزار دهنده بود مخصوصا ما که صندلی آخر هم بودیم... و علی الخصوص مامان ایران که کمردرد هم دارند...شماهم که ناراحتی مامان ایران رو متوجه شده بودی همانطور که لم داده بودی روی صندلی و در حالت خواب و بیداری بودی  یهویی با صدای بلندتر از همیشه و اعتراض آمیز خطاب به راننده گفتی:ای بابا... یواشتر برو دیگه ... وواییم (مامان ایران)کملش(کمر) درد میکنه...

راننده که نمیشنید و دوباره دست انداز  تکرار میشد میگفتی: مگه من نمیگم یواشتر برو... چرا به حرفم گوش نمیدی عه...عه (وقتی به حالت اعتراض در آخر حرف هایت  اصوات *عه *رو بکار میبری وگاها چندین بارهم تکرار میکنی...چشات رو میبندی و باز میکنی...خیلییی خوردنی میشی گل خوشگلم) اینجا بود که با دیدن چهره نسبتا جدی شما و ادای شیرین این  جملات اونم به دفعات  (دقیقا جملات بالا نقل قول شماست)دیگه نمیتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم و همگی میزدیم زیر خنده....اینقدر توجهمون بهت جلب شده بود که نمیخواستیم مستقیما به راننده اعتراض کنیم ...دوست داشتیم غر زدن های شیرین شما رو تماشا کنیم..بغلبوس

 

شکلک های محدثه

بقیه عکس ها در ادامه مطلب:

پسرم در کنار تمام همسفرانش در جال سوار شدن به قطار

داخل قطار وآرین خان بغل مامان ایران عزیز

پسرم بغل دایی فرهادو در کنار زندایی و مامان ایران در حال بررسی  شیطونکی که زن دایی جون براش خریده بود. همونجا تو حرم هم گمش کردی..اما همون لحظاتی که داشتیش حسابی سرگرمت کرده بود حتی بچه های دیگه داخل حرم رو...

شکلک های محدثه

آرین عزیزم در حال سجده کردن

این کوله پشتی انگری برد خوشگل  رو مامان ایران ازیک مغازه نزدیک حرم برات خرید که خیلی دوسش داشتی و از خودت جداش نمیکردی.

شکلک های محدثه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد