شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

بقچه عشق

آقای دکتر من کله پاچه خوردم

1393/3/4 15:48
435 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بروی ماه پهلوون پسرم

 اوایل اردیبهشت ماه 93نوبت چکاپ پزشکی روتین داشتی...

قبل از شرح وقایع اونروز یه توضیح لازم میدونم همینجا بدم که بعد از سرماخوردگی  که تو مهرماه گذشته  داشتی وبخاطرداشتن تب بالاهمراه با سرماخوردگیت آقای دکتردر مطب مجبور شدندبرای شما آمپول تزریق کنند ازهمونموقع شدکه از رفتن به دکتر بیزارشدی...چون از اون به بعد یکی دوباری که برای چکاپ رفتیم مطب  تاچشمت به آقای دکتر میفتاد بیقرار میشدی وبهمامان میچسبیدی...وبه محض شروع معاینه گریه میکردی..

باخودم فکر کردم چطوری این احساست رو یعنی ترس از پزشک رو در شمااز بین ببرم یا به حداقل برسونم.چون با توضیح دادن وخوندن داستان  در این زمینه نتیجه ای نگرفته بودم به فکرم افتاد  وسایل دکتر کوچولو رو برات بخرم وباهم در مورد معاینه کردن دکتر حرف بزنیم بضورت بازی کودکانه وشاد ...تا ترس شما از بین بره....

خاله نگین عزیز تقبل زحمت کردند وقبل از اینکه مامان برات پکیج دکتر کوچولو رو بگیره اونو واست خریدند.شما از پکیج خیلی استقبال کردی.اوایل خرید هر روز مامان وبابا رو با وسایل معاینه اون معاینه میکردی.

اینطور میگی مامان اجازه بده معاینت کنمبوسبغلمحبت.ودر قالب بازی معاینه وطرز کار با وسایل پزشکی رو بخوبی یاد گرفتی.

اینم عکس لوازم پزشکی ..چون عکس از قبل گرفته شده در کنارش لب تاب آوا هم که خاله جون برات خریده بود هست..دیگه وقت نکردم عکس جدید بندازم.

با تمام این اقدامات ترس زدایی برای شما وقتی برای چکاپ دوسالگیت رفتیم دکتر که بهمن ماه سال پیش بود دوباره بنا رو بر گریه گذاشتی واظهار ناراحتی وترس کردی...

وقتی  عکس العملت رو دیدم ...کمی فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم  موضوع رو یه مدتی  فراموش کنم و توضیح و بازی در این زمینه رو از ذهنم بیرون کنم فکر کردم اینظور شاید بهتر جواب بگیرم...

تا امسال اردیبهشت ماه که نوبت دکتر داشتی.

البته همونروز قبل رفتن به مطب برات دوباره درباره دکتر توضیح دادم از این قبیل  که: پسرم آقای دکتر دوست شماست...مهربونه...وقتی مریض میشی شربت میده تا خوب بشی..وقتی رفتیم پیشش برو جلو بهش سلام بده...تا خوشحال بشه ...دیدی همیشه بهت جایزه میده ..(آقای دکترمهدی نیکجو که  متخصص اطفال وپزشک بسیار حاذق مراقبت های شما از نوزادی تا به امروزهستند برای خوشحالی و تشویق کودکانی که بهشون مراجعه میکنند کتاب های مختلف تهیه کردند وبهشون هدیه میدهند)واین کارش در نرم کردن دل شما تا حدی جواب داده بود...منم از این موضوع استفاده کردم وپررنگتر برات در مورد جایزه حرف زدم...اینکه دکتر تورو دوست داره واگه گریه نکنی بهت جایزه میده وعیره وذلک...

حالا این توضیحات رو  داشته باش تا بریم سر اصل ماجرا:

از طرفی صبح اونروز برای اولین بار خودم به عشق پسرم کله پاچه بار گذاشته بودم تا عزیز دل مادر این عذای بسیار غنی ومناسب برای رشدوتکامل رو در برنامه هفتگی یا حداقل ماهانه اش داشته باشه به امید خدا...البته قبلا هم به لطف مامان ایران کله پاچه زیاد خوردی اما اینبار خودم دست بکار شدم...

اونروز هم مثل سایر روزهای دیگه برای اینکه صبحانه ات رو بخوری کلی توضیح وتفصیل و داستان تغریف کردم

گفتم مامان اگه کله پاچه بخوری قوی میشی و آقای دکتر خوشحال میشه ودیگه مریض نمیشی و آمپول نمیزنی...

این توضیح رو هم داشته باش وحالا بریم مطب دکتر در اردیبهشت ماه:

وقتی وارد مطب شدیم سریع رفتی به اتاق بازی کودک مطب و شروع کردی با وسایل بازی کردن بماند که من اصلا دوست ندارم اونجا با وسایل بازی کنی اما اینبار بازی کردن با اونا رو ترجیح دادم تا گریه واضطرابت کمتر بشه...فقط حواسم بود دستت رو داخل دهانت نبری . ..نزدیک به نوبتمون که رسید شمارو تو بغل خودم نشوندم( بعد از شستن دست هات) وبرات توضیح دادم تا دقایقی دیگه میریم پیش دوستت آقای دکتر وآماده باش چایزه ات رو بگیری...

همینکه نوبتمون شدوبلند شدیم بریم تو مطب صدات دورگه شده بود...مامان نریم پیش دکتر..دستت رو گرفتم وطاهرا بی توجه به ترست گفتم سلام یادت نره ها...مگه جایزه نمیخای شما؟ وبالبخندی گرم آرومت کردم وباهم رفتیم داخل اتاق معاینه..خیلی سنگین حرکت میکردی...تاآقای  دکترمهربون وخونسرد رو دیدی  با حالت ترس سلام دادی...آقای دکتر هم به گرمی سلامت رو پاسخ داد وبعدسلام بطور ناگهانی  در جلوی چشمان متحیر ما رفتی به سمت دکتر که پشت میز نشسته بود ...ودر حین رفتن گفتی یه چی در گوشت بگم؟تعجبسوال

آقای دکتر با مهربونی گفت :آره پسرم بیا پیشم در گوشم بگو ببینم چی میخای بگی؟

شما هم رفتی کنار دکتر و در گوشش به آهستگی زمزمه کردی؟منم گوشام رو تیز کرده بودم که چی میخای بگی به دکترت؟؟؟؟که شنیدم میگی:من کله پاچه خوردم خیلی قوی شدم آمپول نزنیا.....من وبابا و دکترت زدیم زیر خنده واین بود داستان دوستی دوباره شما با دکتر...تازه موقع معاینه هم جسارت پیدا کرده بودی وگفتی:منم ازین معاینه ها دارم هاراضی....میخاستم بخورمت شیرینکم..آقای دکتر بوسیدت ولپت رو کشید.بهت جایزه داد.وگفت خیلی خیلی پهلوونم هستیا...همه چی در معاینه اوکی بود خداروشکر وقد و وزنت هم خوب بود.هزار ماشاالله بهت باشه مادر...

اینم پایان پست امروزم

بدرود تا پست بعدی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد