ماه زودی از پشت ابر دربیااااااا
سلاااااااااام شیرینتر از عسلم
هفته پیش بعداز ظهرجمعه ٣١خرداد٩٢بود که باباعباس زنگ زد خونمون تا صدای تورو بشنوه وحالت رو بپرسه (طبق عادت همیشگی بابا عباس جون مهربون )وبعداز احوال پرسی همیشگی بصورت غیر منتطره ازمون خواست باهم بریم باغ ورده.از١٢فروردین گذشته دیگه فرصت نکرده بودیم بریم باغ.ماهم از خدا خواسته وبیشتر هم بخاطر شما گل پسری تصمیم گرفتیم به دعوت بابا عباس پاسخ مثبت بدیم اونم با جون ودل.
این دفعه ساک لوازم شما رو باخودمون نبردیم چون قرار شد ساعت ٥بریم وتا ٩برگردیم.(جز چند تا لوازم ضروری شما که توی کیف مامان جا دادم ).لباس پوشیدیم وآماده شدیم برای رفتن.
فکر نمیکردم اینقدر از دیدن باغ بوجد بیای.آخرین بار که اومده بودیم زود خسته شدی و اصرار داشتی بریم جای جدیدومتنوع. وماهم بدین منطور برای دیدن روستای ورده رفته بودیم از باغ بیرون.. اما اینبار تمام مدت در باغ بودی اونم شادو خوشحال.الهی دورت بگردم که عاشق طبیعتی.خیلی کنجکاوانه همه چی رو بررسی میکردی.از سنگ وخاک گرفته تا گل ودرخت .....
از خاطره قشنگی که اونشب رخ داد ماجرای ابر وماه بود که الان برات مینویسم:
نزدیکای غروب ماه اونم تقریبا کامل تو آسمون دیده میشد(چون پس فرداش نیمه شعبان بود)همچنین تکه های کوچک وبزرگ ابر هم در آسمون بچشم میخورد.
همیشه دیدن ماه در آسمون خیلی خوشحالت میکنه ایندفعه هم همینطور بود .
بوجد اومده بودی ودایم همه(مامان- بابا- بابا عبا- ووااا) رو صدا میزدی وبا انکشت اشاره ماه رو نشونشون میدادی ومیگفتی ماه ...ماه....
تا اینجاش که قضیه عادی بودماجرا از اونجا شروع شد که ماه یواش یواش رفت زیر یه تکه ابر تا کامل ناپدید شد.این قضیه خیلی برات جالب بودفریاد میزدی وناپدید شدن ماه رو به هممون متذکر میشدی .با اصوات نامفهوم کودکانه ات توام با هیجان زیادسرو صدایی راه انداخته بودی که نگووووو
مامان بهت گفت عزیزم ماه رفته پشت ابر الان میاد دالی میکنه.صبرکن......اومد ...وبا این صحبت ها تا دراومدن دوباره ماه آرومت میکردم.
این قضیه مرتب تکرار میشد دیگه آرین خان مامان دست از کاوش در اطراف برداشته بود وتمام فکر وذکرش شده بود جریان ماه وابر...بطوریکه یه لحظه هم ازش چشم برنمیداشتی.
تا اینکه یه ابر بزرگ اومد روی ماه رو کامل گرفت واینبار خیلی غیبت ماه طولانی شد وصبر گل پسر هم لبریز اینبار دیگه جیغ میزدی وبا انگشت اشاره در هوا بسمت ابر وماه توی آسمون میگفتی ماه...ماه....ابر...ابر....وبا دستت ابر رو ده میکردی یعنی برو کنار ماه رو ببینم .الهی قربونت برم آخر سر هم که دیدی فریاد هات بی نتیحه است به هممون متوسل شده بودی که ماه رو برات از پشت ابر دربیارند.کلی خندیدیم از دست تو قندک.
جالبتر اینکه جریان پیگیری ابر وماه تا به ماشین هم کشیده شده بود درمسیر برگشت به خونه از پنجره ماشین ماه رو دید میزدی واینکه دیگه ابری روی ماه رو نگرفته بود لبخند رضایت بر لبانت نقش بسته بودوسرت رو چسبونده بودی به شیشه پنجره ماشین سفت وسخت وماه رو تماشا میکردی.ابرم که دیگه جرات نداشت بره سمت ماه ...
در ادامه چند تا عکس از اونروز شما در باغ میذارم :
آرین:میگم مامانی بازم پفک خریدی که؟
آرین:مگه خودت نگفتی پفک خوب نیست بخوریم....هااااا داشتیممممم؟؟؟!!!!
آرین:منکه پفک نمیدوستم پس بذارمش اونور.
برم سراغ یه غذای بهتر .
بهتره آتیش درست کتم تا ماهی کباب کنم بخورم.مامان ایرانم واسم ماهی آورده چون میدونه من ماهی خیلی دوس دارم.
مامان ایران جونم بهتر نیست این چوب بزرگه رو بسوزونیم
چوب نازنین زود باش خودت برو تو آتیش.
ازاینکه جورابات رو کشیده بودم روی شلوارت هم کلی خندیدیم.آخه خیلی بامزه شده بودی .آخه در بالا اشاره کردم که وسایل زیاد برات نیاورده بودم برای اینکه جشرات خاکی پاهات رو نگزند این تدبیر رو بکار بردم که خدا روشکر کار ساز هم بود.(درباغ بابا عبا در این فصل حشراتی هست که بدجور بدن انسان رو میگزه ومتاسفانه چون اومدن به باغ یهویی شد بهترین کار ممکن رو انجام دادم )
بار الهی دردانه ام را حافظ باش که تو بهترین نگهبانانی.