مامانی نگران شده.....
پسر مهربونم...آروم جونم.....یادته قبل از جشن تولدشما2هفته تاخیربرای آپ کردن وبلاگت داشتم وگفتم این 2هفته پر از اتفاقای مختلف بود.خوب حالا که مطمئنم یادت اومده برات یکی دیگه از اون اتفاقات نه چندان خوشایند رو مینویسم.
29آذرماه ساعت 5بعدازظهر بود.شما که ظهرنخوابیده بودی خسته بودی وخوابت میومد اما دوست هم نداشتی لالا کنی وغر میزدی .بهونه گیری میکردی هرکار کردم لالا کنی زیر بار نرفتی.گذاشتمت توی تختت تا بازی کنی وخسته تر بشی تا بخوابی اما گویا اصلا این رو نپسندیدی وشروع کردی به گریه....اونم چه گریه ای ....
بغلت کردم بوسیدمت وبا نوازش برات لالایی خوندم نیم ساعتی تو بغلم بودی ایندفعه دیگه نتونستی پلک هات رو باز نگه داری خوابیدی در این بین یهو متوجه یه چیزی شدم آره درست دیده بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟در ترشحات بینی شما یه نقطه کوچولو خون دیدم.واییییییییی خدایا این دیگه چیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!خودم رو کنترل کردم تا شما با آرامش بخوابی وخوابت عمیقتر بشه بعداز اینکه خوابیدی بادستمال اون ترشحات که خیلی کم هم بود تمییز کردم .با چراغ قوه بینی شمارو چک کردم اما دیگه خونی نبود.تا فردا شب بعد از مراسم یلدا همه چی خوب بودواما موقع تمییز کردن بینی شما زمان خواب شبانه (هرشب این کار رو براتون میکنم تا راحتتر بخوابی گلم)دوباره ترشح خیلی کم اما خونی دیدم با اینکه میدونستم چیز مهمی نیست وممکنه از خشکی بینی شما باشه اما دست خودم نبود توی دلم دلشوره افتاده بود.با بابایی تصمیم گرفتیم تا شنبه که دکترت مطب باشه صبرکنیم.اما فردا که باز مشکل تکرار شددیگه دست خودم نبودخیلی نگران شدم با مامان بزرگ هات مشورت کردم اونا هم اطمینان دادند چیزی مهم نیست اما مگه دلم طاقت میاوردبا این وجود مجبور بودم تا فردا که پیش دکتر خودت ببرمت صبر کنم آخه دوست نداشتم برای این مسئله که اورژانس نبود پسر نازنینم رو بیمارستان ببرم اونم یه روز تعطیل.......
فردا دکتر شما رو ویزیت کرد وگفت اصلا مسئله مهمی نیست وبرای شما یه پماد چرب کننده وقطره بینی داد ....همین.مامانی هم کلی خوشحال شدوتوی دل خودش افسوس میخورد که چرا اینقدر اعصاب خودش رو برای اون خورد کرده بود.
این رو نوشتم تا یه تجربه هم بمونه برای دیگران.که اگر با مشکلی اینچنین برخورد کردند مثل من روز وشب خودشون رو داغون نکنند.