شیطنت خطرناک.
امروز صبح برای چندلحظه ای گذاشتمت توی روروِئکت تا بازی کنی ومنم بتونم آشپری کنم.البته بازهم6دانگ حواسم بهت بود و چشم ازت برنمیداشتم.
یهویی اومدی کنار پله آشپزخونه وباگفتن مداوم آع آع آع .....بهم فهموندی بلللهههه مامانی منم میخوام بیام تو آشپزخونه.هرکار کردم حواست رو پرت کنم ومنصرفت کنم نشد که نشد. بالاخره پیروز شدی ومامانی تو و روروئکت رو آورد توی آشپزخونه.
میدونستم با وجود روروئک نمیتونی در کابینت ها رو باز کنی یا اگرم بتونی بسختی میشد. بنابراین مامانی اومد این سمت اپن تا هم سوپ گل پسر رو که آماده شده بود با گوشت کوب له کنه وهم بهتر بتونه قندعسل رو ببینه ومراقبت باشه.یه دفعه دیدم داری با در یکی از کابینت ها کلنجار میری تا بازش کنی اما در میخورد به رو روئکت وبسته میشدهمین که داشتم فکر میکردم خوب خیلی خوبه که نمیتونی بازشون کنی.دیدم یهویی صدای شکستن ظرف بلندشد.....
سراسیمه خودم وبهت رسوندم ودیدم در کناری کابینت رو باز کردی وظروف رو.........
عسل مامان نمیدونی وقتی با این صحنه روبروشدم چی بهم گذشت.سریع از روروئک بیرون آوردمت ومرتب خدای مهربون رو صدا میزدم .(احساس بی حسی درتمام وجودم بوداما نمیدونم چه قدرتی بهم توان داده بودتا اینقدر با قدرت بهت رسیدگی کنم)پاهای نازنینت پر از خورده شیشه شده بودوقربون خدای مهربون برم که یه خراش هم برنداشته بودی.فقط خودتم کمی ترسیده بودی.باسرعت ودقت زیاد پاهات روتمییز کردم وشستم وعسل مامانی خودت هم که ترسیده بودی و کاملا همکاری کردی وگرنه نمیدونم........حتی فکرکردن بهش هم دیوونم میکنه.....
خدایا شکرت .همیشه عزیزدلم رو به دستای توانای تو سپرده ام ومیسپارم که تو بهترین نگاهبانانی.
فقط ساعتی بعد که بابایی اومد خونه وتورو نگه داشت تونستم برم به آشپزخونه واونجا رو مرتب کنم ویه عکس هم بگیرم از دست گل عزیز دل خودم:
باید خیلی خیلی بیشتر از پیش مراقبت باشم عشقم خیلیییییییییییییییی