شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

بقچه عشق

آرین خان درکنار عزیزترین ها

1393/3/5 21:52
843 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردانه ام

پسر گلم خاطرات بیادموندنی یه روز بهاری زیبا رو در این پست  میخونی امیدوارم لذت ببری.

در فروردین ماه امسال (93) دایی فرهاد و زندایی بهاره به رسم پاگشای خاله نگین همگی خانواده رو به باغ بابا عباس دعوت کردند..اونروز در جمع خانواده خیلی به پسرم خوش کذشت .نقل محفلمون بود ی عزیز مادرمثل همیشه..

دست دایی وزندایی عزیزدرد نکنه حسابی زحمت کشیده بودند تابه همگی خوش بگذره....واققعا هم روز قشنگی برای همگی رقم خورد...

بعد از خوردن ناهار برای بازدید از روستای ورده و زیارت امامزاده ورده با خاله و عمو حامد و دایی ومامان و باباوشما حرکت کردیم... ازمیان باغات سبز و زیبای روستا به سمت امامزاده و رودخانه اونجارفتیم...در میانه های مسیرمون به حسینیه روستا رسیدیم...بمحض دیدن ساختمان حسینیه  گفتی: مامان اینجا امازادس(منظورت امامزاده اس)...دعا کنم....  مریضا خوب شن...

گفتم :اینجا حسینیه است مامان جون...اما دعا کن ... بگو پای وواجون  و اده جون خوب بشه..

گفتی نه ...اونا نیستند... پای خاله خوب شه..پای عمو حامد خوب شه ...وپای مامان وبابا خوب بشه فقطتعجبسوال...

دقیقا فقط رو هم بکار بردی...عین جمله که نوشتم رو گفتی...اونم تند تند به حضار کنارت نگاه میکردی و اسماشون رو میگفتی .....قربونت برم که فکر میکردی کساییکه الان حضور دارند بایدمورد شفاعت قرار بگیرند...واقعا نمیدونم چی تو ذهن شما بچه ها میگذره ...خیلی ساده اما زیبا فکر میکنیدفرشته...

بعد برگشتیم چای آتیشی خوردیم ...شما هم طبق عادت همیشه در باغ به بابا عباس گفتی:عبایی سیب زمنی آتیشی درست کنیم..بابا عباس هم همیشه ذوق این جملاتت رو میکنه و کلی قربون صدقه ات میره..سریعا بساط درست کردن سیب زمینی آتیشی به فرمان آقا آرین بپا شد...بوس

بعدش هم با عمو حامد و دایی محمد و خاله نگین و مامان وبابا رفتیم در حاشیه گذر گاه باغ(عکس بالا) که جوی آب نیز از کنارش میگذره ومنظره خیلی زیبایی در فصل بهار داره تا قدم بزنیم در همین زمان عمو حامد و دایی محمد شیشه ماع الشعیر خالی برداشتند و کناری گذاشتندتا بازی جمعی انجام بدیم به این صورت که  : از فاصله با سنگ اونو نشونه میرفتند  به نوبت...به جمع شرکت کنندگان این بازی مهیج شما نیز پس از اینکه دیدی نوبت پرتاب سنگ به شما داده نشد و اعتراض کردی پیوستیدلخورگریه...

گفتی :منم میخوام سنگ بندازم....و به شما هم اجازه داده شد تا سنگ بزنی...اما دیگه ول کن نبودی اینقدر سنگ زدی تا شیشه رو بشکنی...از فاصله نزدیک و دور... اما شیشه نشکست که نشکست...الهی دورت بگردم کی میتونست شما رو قانع کنه که این بازی برای شما خیلی زوده و تمرکز بالایی میخواد..

تا بالاخره با کمک بابا اونو شکوندی..تازه بعدش شاکی شده بودی چرا بابایی کمکت کرده سنگ زده...میگفتی خودم میخوام بزنم...بابایی نزنه...از دوبایه.....بغلبوسمحبت

پسرک شیرین ادای من خیلی دوست دارم...خیلییییییی

بقیه عکس ها در ادامه مطلب

آرین خان در کنار مامان وبابا

آرین خان بغل زندایی بهاره عزیزوکنار دایی فرهاد

آرین خان بر دوش بابایی ومشغول بازی معروف پدر و پسر به نام جینگیلک بازی...آرین رو دوش بابا میشینه و دستاش رو بابا میگیره و اونوقت آقا آرین مثل تاب لغزنده  تمام سر و کمی از بدنش رو به طرفین پرتاب میکنه و عش عش میخندهقه قهه

پدر و پسر مشغول گردش در طبیعت دل انگیز و بهاری 

آقا آرین مشغول خوردن نوشابه سر سفره ناهار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد