شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

بقچه عشق

حال وهوای اینروزای گل پسرم

1392/3/6 23:24
957 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترینم.

امروز تصمیم دارم از گذران اینروزهای عزیزم بنویسم.این روزهاآرین عزیزم در حالی روزهای زیبای بهاری رو سپری میکنه که هم زمان امتحانات ترم پایانی دانشگاه بابا کاظم هست وگل پسری کمتر بابایی رو میبینه واز طرفی در شرف عروسی تکدونه خاله اش خاله نگین عزیز ودوست داشتنیش هستیم(به قول خودش آجی)

اینروزها کاملا تمام روز رو با مامان هستی ومنم سعی دارم تمام شرایط رو مهیا کنم تا لطمه ای به درس خوندن بابا وارد نشه وایشون بتونه در کمال آرامش امتحاناتش رو پشت سر بگذاره.واز طرفی شاهزاده کوچولوی مامان هم روزهای شاد وخوبی رو بگذرونه.

همینطور سعی میکنم در حد توانم این روزها کنار خواهر عزیز ودوست داشتنی خودم خاله نگین باشم هرچند شرمنده خواهرم هستم وهرگز نشد اونطور که باید زحماتش رو جوابگو باشم.چون اینروزها فقط وفقط وقتم رو برای شما میگذارم بیشتر از سابق.انشاالله در پست های بعدی به این قضیه اشاره خواهم کرد.

ضمن اینکه مسئولیت خرید های عروسی مربوط به شما وبابایی هم بعهده مامانه مثه همیشه با این تفاوت که دست یاریگر  باباجون مثل سابق در کنارم نیست.اما تمام اینها باعث نشده از توجه بشما ذره ای کم بشه عزیز دلم .

مامان سعی میکنه صبح ها خیلی زودتر تر از معمول  بیدار شه تا هم صبحونه شما ٢مرد نازنین رو آماده کنه وهم ناهار ظهر تون رو(هنوز برای شما جداگانه عذا میپزم) و گاهی هم شستشو واتو و....و وقتی شمابیدار شدی دیگه  تمام وقتش  رو در اختیار شازده  میذاره.

اکثرا اگر برنامه خرید طولانی مدت نداشته باشم یک ساعتی قبل از ناهارباهم میریم پارک جلوی خونمون تا بازی کنی وآفتاب بگیری در عیر اینصورت شمارو یا پیش  مامان ایران میذارمت (در صورتیکه صلاح باشه )بستگی به شرایط شما وهمچنین شرایط جوی داره که راحت باشی یا باهم میریم خرید.

البته ناگفته نمونه که مامان ایران وبابا عباس با وجود اینکه اینروزها خودشون درگیر عروسی دخترشون هستند اما همیشه برای کمک دادن به مامان اعلان آمادگی میکنن.گاهی شرمنده میشم وخودم سعی میکنم کمتر اونا رو در شرایط الانشون درگیر مسائل خودم کنم.سعی دارم خودم به کارهای شما رسیدگی کنم اما اکثرا بابا عباس میاد دنبالمون وما رو میبره خونشون وازم میخواد شمارو زیاد اینور واونور نبرم وتنها به کارهای خرید برسم تا کمتر اذیت بشی.وبهم اطمینان میدن که از شما نگهداری خواهند کرد.بابا عباس اگر روزی ٢بار زنگ نزنه وحالت رو نپرسه اون روزش براش روز نمیشه .اینومیفهمم که واقعا عاشقتند.

عاشقانه دستشون رو از همینجا میبوسم وازشون ممنونم هرچند نمیتوانم آنطور که باید سپاسم را نسبت به این عزیزان بجای آورم.

با توجه به توضیحات بالا اشاره ای میکنم به هدفم از گذاشتن این پست .دوست دارم با توجه به جو حاکم بر خونه( در شرایط فعلی که در بالا شرح دادم )از خاطرات وحال وهوای اینروزهات هم برات بنویسم .هرچند پراکنده است که زین جهت از پسر عزیزم عذر میخواهم.

بذار اول از خاطراتت که خیلی تازه وبه قول معروف داغه رو برات بگم :

برنامه رفتن به پارک از برنامه های ثابت هر روزمون هست.دیروز با کالاسکه بردمت پارک نزدیک خونه مامان ایران .مامان ایران هم همراهمون بود.

جالب اینجاست که مثل ماشین شارژیت کالاسکه هم که سوار میشی فقط لحظه ایه وبعد اصرار داری پیاده بشی وخودت هلش بدی نیشخنداونروز هم وقتی از کالاسکه پیاده شدی ومشغول هل دادن بودی دختر کوچولوی ١٨ ماهه ای به شما نزدیک شد وبا تعجب کالاسکه خالی رو نگاه کرد وبعد سریع پرید رو کالاسکه که سوارش بشه وهمینجور که با کالاسکه شما (بقول خودت کاکا)کلنجار میرفت شما از هل دادن دست کشیدی وبا اخم رفتی سمتش وبا اشاره دست شروع کردی به شکایت ومرتب با جیغ واصوات نامفهوم بهش میفهموندی که به کالاسکه شما دست نزنه.دخالت مامان هم بیفایده بود هرچی بهت گفتم پسرم بذار نی نی هم سوار بشه ...نی نی نازه....اما رفتار عجیب دختر کوچولو که بی توجه به فریادهای تو چسبیده بود به کالاسکه وبدتر از اون که لحظه ای بعد سرش داخل کالاسکه بود وپاهایش در هوا معلق تورو کفری کرده بود.اما خداروشکر اصلا دست بزن نداری مگر مواقع ضروری.دیدی فایده نداره به من متوسل شدی وازم میخواستی دختر کوچولو رو متوقف کنم.وهی میگفتی ماما...ماما واشاره به دخترک وکالاسکه ات میکردی.مامان ایران بغلت کرد وآروم شدی ومامان هم دختر کوچولو رو نشوند داخل کالاسکه تا اونو آروم کنه وسروسامونی به این وضعیت بده ودر این لحظه بود که مامان دخترکوچولو اومد کنارمون ودخترش رو پیاده کرد وشما هم سریع از کنار مامان ایران به سمت کالاسکه دویدی ودستات رو به سمت دختر کوچولو تکون میدادی وغر میزدی .از دیدن قیافه حق به جانبت همگی کلی خندیدیم.بعد از اینکه دختر کوچولو با مامانش ما رو ترک کردند  شروع کردی به بای بای کردن بااشاره به دختر کوچولو..

البته گفته باشماااااا:

این جریان اصلاااااااااااااااا ربطی به مهربونی ونامهربونی شما نداره هاااااااااخجالتوهیچ خدشه ای به اینکه شما مهربوووونترین پسر دنیایی برای مامانی  وارد نمیکنهچشمک

حالا از شوخی هم بگذریم خداییش اینو میدونیم که رفتارهای این دوره سنی شما ربطی به شخصیت شما نداره البته اگر برخوردهاوعکس العمل های مناسب از طرف مامان وبابا در این مواقع صورت نگیره ممکنه در آینده به مشکلاتی دامن بزنه اما میدونم فعلا در این سن از روی نامهربونی یا بی ادبی رفتاری از کودک سر نمیزنه که بخواد به طور جدی مورد توجه قرار بگیره.اما در کل باید از طریق مامان وبابا مخصوصا مامان این رفتارها هم به طور صحیح هدایت و کنترل بشه با کمترین آسیب به کودک وهم دیگران.

این چند سطر اخیر که نوشتم هم تلفیقی از  مطالعات مرتبط مامانی وتجربیاتش در زمینه رفتار با کودک است....وکاملا قابل قبول از دیدگاه خودش.

 

واما قسمت شیرینتر تر خاطراتت :

جمعه پیش  مراسم جهاز برون خاله نگین بود که برای راحتی شما گذاشتمت پیش مامان جون .البته از بعد از ظهر بود که بابایی شما رو برد پیش مامان جون.

نزدیک های غروب دیدیم بابا جون شما رو آورده خونه خاله نگین .حالا تو کلی شلوغ پلوغی وسایلا و کارتن ها ی اسباب های عروس خانم ....که چی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعللللللللله حدسم درست بود گویا شما اصلا حاضر نبودی غذات رو که مامان اونروز صبح برات آماده کرده بود بخوری حتی حاضرنشده بودی هیچ چیز دیگه ای هم بخوری .گویا دوست داشتی مامان بهت غذا بده عسلکم.بابا هم برات دنت خریده بود وآورده بود تا شاید اونو بخوری .مامان اونو همونجا بهت داد ونوش جان کردی.کمی هم خونه خاله چرخی زدی وداشت کم کم شیطنت هات گل میکرد که بابا دوباره برگردوندت پیش مامان جون.

همینجا لازم میدونم تشکر از مامان جون داشته باشم که ذر نگهداری از شما بهم کمک بزرگی کردند:

دست مامان جون وعمه سمیرا وعمو محمد عزیز درد نکنه که بخوبی ازت نگهداری کرده بودند وکلی هم بهت خوش گذشته بود.جسابی بازی کرده بودی وخندیده بودی جیگرطلای مامان.آخرشب که اومدیم دنبالت عمه وعمو آماده خواب بودند وشازده پسر قبراق وسرحال وشاد وبهشون اجازه خوابیدن نمیدادی که.هی میرفتی پیش عمه جون وسرت رو میذاشتی رو بالشش وعمه عمه میگفتی وگاهی هم پیش عمو.انگشتت هم میکردی تو چشمشون اگه چشمشون بسته میشد.خلاصه داستانی داشتیم باهات وزوجک خوردنی مامان.

همچنین اضافه کنم :

از طرف خودم وآرین به خاله نگین گل تبریک میگیم و بهترین ها رو واسه خاله آرزومندیم .انشاالله خوشبخت  باشی ای گل کم نظیرومهربونم..... بهترین خواهر دنیا ...نگین عزیزم که واقعا مثل نگین انگشتری.اینو همه میگن.ماچ

 

وحالا هم از خرید لباس شاهزاده کوچولو برای عروسی خاله جونی بگم:

اول تصمیم داشتم لباس رسمی مجلسی برات بخرم که با توجه به تجربه دوستان عزیزم وهمچنین تجربه خودم از مراسم های قبل تصمیم گرفتم  بهتره لباس اسپورت وراحت بپوشی که راحتترباشی واذیت نشی. این بود که لباست رو هم بالاخره چند روز پیش از فروشگاه سیب شعبه طالقانی که شعبه مرکزی فروشگاه هم هست خریداری کردم. مبارکت باشه عشقم .بعد از خریدلباست یه نفس راحت کشیدم انگار شاخ غول رو شکستم .اینم عکسش امیدوارم بپسندی شاهزاده من .تن خورش که حرف نداره.اینقده خوردنی میشی که نگووووووو .هرچی میکنم کمتر به چشم بیای انگاری نمیشههههههههههه

قربوون پسر خوش تیپم برم من که هرچی میپوشه خوشگل میشه

 

ودیگه اینکه هر بار با خاله نگین میرفتم بیرون برای خرید وغیره مرتبط با عروسی وشما پیش مامان ایران بودی (هرچند در زمان کوتاه)به خونه که میرسیدم انگار سالها ازم دور بودی چنان بغلم میکردی وگردنم رو محکم میگرفتی وسرت رو  روی شونه ام میذاشتی الهی قربونت برم شیرینم.

یه روزهم که برای خرید لباس برخلاف میلم واستثنائاشمارو برده بودم حسابی اذیتم کردی اصلا نذاشتی برم تو اتاق پرو یک ریز مامان مامان میگفتی ومحکم بغلم میکردی فکر میکردی داخل اتاق پرو لولو میخوره مامان روزباناما قبلا اینطوری نبودی وراحت با دیگران سرگرم میشدی اما اینبار فقط مامان.فربون پسر مامان دوستم برم من.ماچ

خلاصه اینروزها که بیشتر از سابق خونه مامان بزرگ ها بودی انگاری بیشترتر بهشون وابسته شدی اگه یه روز تو خونه تنها باشیم  یک ریز اعصای خونواده رو نام میبری ودلتنگشون میشی  یه بار از خواب بیدار شده بودی وتو رختخواب انگشتات رو برانداز میکردی انگار داری چیزی رو شمارش میکنی ومیگفتی آگا..آگا....عمهههه ..عمووووووووو....ابا......آجی....دیجه.....و دوباره مثل ضبط صوت رو تنظیم ریپید تکرار میکردی.

الهی فدای مهربونیات شم مامانی.

یه شب هم که بابا جون امتحان فرداشون به قول خودش سبکتر بود باهم شما رو یه ساعتی بردیم پارک تاجیکستان .اونجا چون وسایل بازی بیشتری داره ونزدیک خونمون هم هست خیلی زیاد میبریمت.بطوریکه کاملا با محیطش آشنا شدی.

همیشه بعد از بازی کردن  مامان شمارو میبره دستشویی ودستات رو تمییز میشوره واین دیگه روتین شده .وشما کاملا میدونی دستشویی کجاست .البته ساختمون بهداشتی خیلی نزدیک به مکان بازی هست وکاملا از محل بازی مخصوصا شبها که چراغ هاش روشنه دیده میشه.

اونشب یهویی خودت برخلاف باقی روزها از بازی کردن دست کشیدی وبا شتاب حرکت کردی واز مکان بازی دور شدی .اول تعجب کردیم بعد دیدیم به سمت دستشویی میری  ومامان وبابا هم به دنبالت.گفتیم آرین کجا میری؟گفتی:ماما دس....دس ...وسعی داشتی آستینت رو بالا بزنی وما فهمیدیم داری میری دستت رو بشوری.اصلا هم راضی نشدی برت گردونیم وبیشتر بازی کنی .اول دستت رو شستی بعد بهت گفتیم خوب پس بریم خونه دیگه .اما دوباره دوست داشتی بری ودست بشوری.انگاری هوای آب بازی کرده بودی.حالا خوبه مامان از توالت های عمومی فراریه وتو رو هم با کلی شرایط ایزوله میبرم اونجا یعنی چندان راحت نیستی که به چیزی دست بزنی وآزاد باشی اما نمیدونم چرا خوشت اومده بود.بهر حال پسر مامان فرزانه ای دیگه:

آفرین به پسر تمییز ودسته گل خودم.

 

 

   قبل از اتمام این پست این رو هم بگم که از تمام دوستان عزیز ومهربون خودم وآرین کوچولو ممنونم که بهمون سر میزنند ویادگاری های زیبا برامون میگذارند.مامان فرزانه یه عذر خواهی هم به شما عزیزان بدهکاره بابت اینکه اینروزها وقت نمیکنم جواب نظرات رو بدم وفقط تاییدشون میکنم.انشاالله بعد از ماه خرداد دوباره مثه قبل جواب ها رو خواهم گذاشت.عذر مرا بپذیرید دوستان عزیزم و بدونید جای شما در قلب ماست همیشه.ماچ

شاید جای این قسمت در بالای وابتدای پست بود اما دیگه اینجا نوشتم وجابجاییش کمی سخته برام (مامان فرزانه تنبل)چشمکماچ

 

   تا اونجا که حافظه ام وزمان یاری میکرد برایت نوشتم      عشق مادر.تا پست بعدی تورا به خدای قادر میسپارم .قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سو نیا
7 خرداد 92 14:29
به به مبارک باشه انشاالله که خاله جون خوشبخت بشه و عاقبتوشون به خیر باشه
ای جونم به این گل پسر مامانی که باید حتما غذا رو از دست مامانیش بخوره

غذا بهانه بود مامانی گل پسر میخواست برای چیدمان جهیزیه خاله جون هم نظر بده و توی چیدنش هم سهیم باشه

عزیزم قربونش برم با اون عکس العملش در مقابل دختر کوچولو عیب نداره خاله کالسکه مال خودت بود و حق داشتی که اجازه ندی به اون دخملی تا سوارش بشه

به به چه پسر تمیزی باید بعد از بازی حتما دستش رو بشوره

روی ماهت رو میبوسم خاله جون

ممنووووووووووووونممممممممممممممممممم خاله جون

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد