شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

بقچه عشق

روزی که به این دنیا قدم گذاشتی

1391/9/2 3:46
326 بازدید
اشتراک گذاری

هزاربوسه بسوی خدا فرستادم

ازآنکه دیدن توقسمت خدایی بود

                                           شب از کرانه دنیای من جدا شده بود

                                           که هرچه بود توبودی و روشنایی بود

   آرین بدو تولد

تورا دارم ای گل جهان با منست

تو تا با منی جان جانان با منست

       آرین 10روزه

       آرین 20روزه

          آرین 30روزه

تورا من زهر شیرینت خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

                                                           به آسانی مرا از من ربودی

                                                            درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سر گردانیم سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی..............نگاهم را به زیبایی گشودی.........

 

بسی گفتند:دل از عشق برگیر!که نیرنگ است و افسون است و جادوست.........

ولی ما دل به او بستیم ودیدیم:

که این زهر است اما.................نوشداروست!!

ساعت 6صبحروز4شنبه 14دیماه90 به بیمارستان رسیدیم.مامانی وبابایی مامان جون ومامان ایران وعمه سمیرا وخاله نگین.

بابایی در قسمت پذیرش تشکیل پرونده داد ومامانی به بخش زایمان که طبقه 2بودرفت.وارد بخش زایمان شدم یه مامای مهربون پذیرشم کرد.وزن وفشارمامانی رو گرفت وتاریخچه پزشگی ازم پرسید.صدای قلبت رو گوش دادوبه مامان اطمینان داد همچی روبراهه.شنیدن صدای قلب نازنینت کلی از دلهره ونگرانیم کم کرد.باورم نمیشد من همون فرزانه ای هستم که وحشت از جراحی داشت.همون فرزانه وسواسی که حاضربود خونه زایمان کنه ویه ثانیه هم ملافه بیمارستان بهش نخوره......لباس های مخصوص جراحی رو تنم کردم ومدام آیت الکرسی میخوندم.ماما بهم سرم وصل کرد وبه اتاق دیگه منتقل شدم.اونجا بهم سوند زدند که تقریبا دردناک بود.طعم دهنم تلخ بودواضطراب باعث خشکی اون هم شده بود.خبر دادند آقای دکتر اومدند اتاق عمل.اونموقع منو روی برانکارد منتقل کردندتا بریم اتاق عمل. کنار درب آسانسورمتوجه شدم مامان ایران وبابایی ومامان جون منتظرم هستند.وقتی بابایی دستم رو گرفت تو دستای مهربونش احساس آرامش بیشتری کردم.مامان ایران مشغول خواندن سوره یاسین بودوبهمون فوت میکردلحظه ای که میخواستند منو وارد آسانسور کنند به مامان جون وبابایی که بهم نزدیکتر بودند یاد آوری کردم اگر بلایی سرم اومد واز عمل برنگشتم خیلییییییی مراقبت باشند.بعدش که به اتاق عمل نزدیک میشدیم به این فکرمیکردم جگرگوشم رو لحظاتی دیگر خواهم دیدوشوق دیدارپذیرش عمل رو واسم راحتتر میکرد.تو اتاق عمل دکترپاکروش رو دیدم باهام صحبت کردند وبهم آرامش دادندوبعداز لحظاتی دیگر متوجه هیچ نشدم.بیهوش شدم وتو بدنیا قدم گذاشتی.

قدمت مبارک مامانی

اینقدر برام عزیزی که حاضرم جونم وفدات کنم

اینقدر عاشقتم که حاضرم برات بمیرم

همه دنیای منی پسرم

دوستت دارم

وپدر نازنینت سالار این عشق پاکمه ومن همیشه بهش افتخار میکنم وعاشقش هستم.

خداوندا تورا سپاس میگویم که هر آنچه ازت درخواست کردم بهم عطا کردی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

فرزانه
2 آذر 91 8:52
سلام فرزانه جون آرین عزیز را ببوس خدا برات نگهش داره منم این معجزه بزرگ زندگی را بهت تبریک میگم.

ممنون عزیزم خداوند آرین مهر نازنین رو حفظ کنه




niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد