شب تولد دردونه مامان وبابا
شب چهارشنبه 14دیماه90بود.دیگه روزای انتظارداشت به پایان میرسیدولحظه دیدار نزدیکتر.
باوجود اینکه مامانی دوران بارداری نسبتا سختی رو گذرونده بود اما انگاری متوجه شده بود دلش برای اونروزا تنگ میشه.وابستگی شدیدی به تودرون شکم خودش داشت........
برای وول خوردنات.....برای لگدزدنات.....برای درددل کردنا باهات دلش تنگ میشد......برای مامانی ساعت های شب خیلی دیر می گذشت ده بار بیشتر میشدکه ساک لوازم بیمارستان روچک کرده بودبا اینکه بیمارستان اطلاع داده بود چیزی لازم نیست ببره....تازه مامان ایران وخاله نگین هم اونشب کنارش بود ن مامان جون وعمه سمیرا هم قراربود صبح باهاش برن بیمارستان.
امااز بابایی بگم......چهره اینبار خسته اما آرومش که همیشه قوت قلب مامانی بودولی انگاری ایندفعه فقط مامانی نبودکه فهمیده بود زیر چهره آرومش چه دلهره هاآمیخته باشوق پنهان شده.همه متوجه شده بودن........... حتی غریبه ها فرداش توی بیمارستان.
پسر نازم اونشب مامانی فقط دعا خوندکه توسلامت وسالم بدنیا بیایی.یعنی مامان ایران وخاله نگین هم خیلی دعا خوندن.مطمئنم مامان جون هم اونشب رابه دعاکردن گذرونده بود.
وصبح فردا بدنیا که اومدی سالم وسلامت دیدمت تمام دردها ورنج هایم یکدفعه پرکشیدن ورفتن.
خدا رو هزااااراااان مرتبه شکر.
مامانی خوش اومدی بدنیا.........قدمت مبارکه انشاالله.......