شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

بقچه عشق

پنکه

1393/6/9 11:48
570 بازدید
اشتراک گذاری

محبتسلام قندو نباتم

سلام شکلاتممحبت

پنکه!!!بعلهههه درسته این پست رو اختصاص دادم به ماجراهای شما و پنکه...

تا اونجا که یادمه از زمان خیلی کوچیکی.شایدحول و حوش پنج شش ماهگی یا حتی کمتر... عاشق چرخ های متحرکی...مخصوصا پنکه  ....

بله این وسیله برقی ساده همانطور که گفتم ...از زمانیکه یکسالت هم نشده بود تا الان برات جالب و سرگرم کننده  بوده...

ماجرای پدر شوهر آجی خاله(آقای خالقی) رو برات گفتم قبلا...که داخل مغازه الکتریکیش که  نزدیک خونمون هم هست یه پنکه سقفی داشت و هر باربا شما از جلو مغازش رد میشدیم به اون پنکه مشتاقانه و کنجکاوانه نگاه میکردی...بوس

اونموقع هنوز زبون حرف زدن نداشتی ... با اصوات نامفهوم و سرو صدا مارو مجاب میکردی بریم تو مغازه تا شما چرخیدن پنکه رو تماشا کنی..(کمتر از یکسالت بود)

بعد که زبان باز کردی آقای خالقی شد آقای پنکه ای به زبون شما ...

دیگه خودت میرفتی مستقیم داخل مغازه ایشون وازشون میخواستی برات پنکه رو روشن کنه...ایشون هم خیلی اینکار شما رو دوست داشت...بغلت میکرد و قربون صدقه ات میشد...

یادمه عید امسال که خانواده محترم خالقی اومده بودند خونمون عید دیدنی...دست آقای خالقی رو گرفته بودی و میگفتی :آقای پنکه ای بیاقه قهه....و میبردیش داخل اتاقت و اسباب بازیهات رو نشونشون میدادی...بعد هم نوبت دخترهای گل ایشون بود که بهشون پیرو تقلید از خاله نگین میگفتی آجی...اما با این تغییر آجی پنکه ای بیا..تعجبو به خانم خالقی هم خانم پنکه ای خطاب میکردی..تعجبچشمک

البته من وبابا خیلی سعی کردیم تا نام درست ایشون رو یاد بگیری...منظورم یادگیری تلفظ اون نیست بلکه به جای پنکه ای بگویی خالقی...چون تلفظش رو کاملا بلدی...البته خود این بزرگواران وقتی میبیننت میگن:آرین آقای پنکه کوجاست؟و...علاقه دارند تا از زبون تو اینگونه بشنوند...سکوت

اونشب نوروزی صدای خنده های بیوقفه میهمانان از حرف های تو تو خونه پیچیده بود .....هنوزم وقتی میبینیمشون یاداوری خاطره شاد  اونروز با شما رو زنده میکنند و دوباره حسابی میخندیم...آرام

 

اینم پنکه ای که خاله جون واست خریده

 

این مقدمه رو گفتم تا برات تعریف کنم :

آجی خاله که دیده بود خیلی به پنکه علاقه مندی زحمت کشیده بود برات یه پنکه اسباب بازی باطری خور خریده بود و چند شب پیش(جمعه 7شهریور) که شام خونشون دعوت بودیم اونو بهت داد ...حسابی ذوق کرده بودی...ومادام که اونجا بودی لجطه ای اونو از خودت دور نمیکردی...همینکه کاعذ کادوش رو باز کردی و دیدی پنکه توشه بلندو با ذوق زیاد خندیدی و بعد گفتی: آجی خاله دست شما درد نکنه برام پنکه خریدیمحبت..

قربون این  قدرشناسیت برم من شاخ شمشاد منبغل

در اون لحظه دایی محمد  بغلت کرد و گفت به شوخی :دایی جان هرکی پرسید ازت بگو دایی محمدپنکه خریده واسم...نگو آجی خاله خریده...تو هم بلند گفتی:نه ...تو نخریدی دایی ...آجی نگین و عمو حامد خریدن واسم...

بعد رفتی سراغ تلفن خاله وعلی الرغم مخالفت من گوشی رو به گوشت چسبوندی و مکالمه زیر رو بلند بلندگفتی:

الووووووسلام عمه سمیلا جون جونی ام......من الان خونه آجی خاله ام...بعداز ظهر ساعت 7میام خونتون...اجی برام پنکه خریده ها...بهت نشونش میدم ...خوب ...کاری نداری...خدافس...

مکالمه ات رو پشت سر هم و بدون مکث میگفتی...

آرین تلفن به دست در حال دویدن

اینجا با عمه مثلاتلفنی حرف میزدی  وخبر خرید پنکه رو میدادی...وقتی مکالمه ات تموم شده بود تازه یادم افتاد فیلم نگرفتم ازت...دیگه هم حرف هات رو تکرار نکردیزبان

همگی از این مکالمه آمیخته با ذوق و نشاط شما خوشحال شدیم و همچنین حرکات شیرین ادای شما با جملات خوشگلت شادی و نشاط رو تو دلامون نشوند...ناخوداگاه میخندیدیم از دست کارای تو نازگلک...وتشویقت میکردیم وشما هم لوس میشدی...و ادامه میدادی به شیرین زبونی ...محبت

دست خاله مهربون هم درد نکنه که همیشه شما رو مورد لطف خودش قرار میده.

خونه که اومدیم با پنکه رفتی تو رختخوابت...وقتی خوابیدی اونو برداشتم گذاشتم تو اتاقت ...صبح وقتی بیدار شدی مستقیما سراغ پنکه ات رو گرفتی...

مدتیه از خواب که بیدار میشی سلام و صبح بخیر شیرینی تحویلم میدی که حسابی کیف میکنم ..اما اونروز صبح در حالیکه هنوز خوب بیدار نشده بودی سریع گفتی مامان پنکه ام کو؟

خاله طاهره هم که همون صبح اونروز زنگ زده بود برای احوالپرسی .. شما گوشی رو گرفتی و به خاله گفتی:خاله طاهره جون من پنکه دارم..بدون مکث و پشتبند این جمله گفتی....آجی نگین برام خریده...خاله هم گفته بود مبارکه...چه رنگیه پنکه ات؟

گفتی: آبیس..زرد و صورتی...خیلی قشنگه...خاله طاهره هم که خیلی دوست داره کلی قربون صدقه ات رفت...

وقتی ذوق زیاد شما رو برای یه وسیله کوچولو میدیدم با خودم فکر میکردم دست خاله درد نکنه ... داشتن پنکه از آرزوهای کودکانه پسر گلم  بوده که خاله نگین براورده اش کرده...واقعا چقدر آرزوهای کودکان پاکه .. پاک و پاک...بوی بهشت رو میده..در عین حال چقدرم ساده اند...

در میون یه اتاق پر از اسباب بازی های گوناگون که شما داری هر گز فکر نمیکردم یه وسیله ساده اینقدر شور و نشاط برات بهمراه داشته باشه...

الهی همیشه به آرزوهای سبزت برسی پسرم

وشاد و شاد وشاد باشی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فرزانه مامان آرین مهر
15 شهریور 93 8:05
سلام خوبید کلی به جریان خانواده آقای خالقی وپنکه خندیدم خدا حفظش کنه که اینقدر شیرین زبونه.دست خاله مهربونشم درد نکنه
فرزانه (مامان آرین)
پاسخ
سلام فرزانه جون...ما خودمونم هنوز که هنوزه یادمون میفته اونشب چطور خانواده همسر خواهرم رو پنکه ای خطاب میکرد هم شرمنده میشیم و هم دیگه چکنیم ...از بچه دوساله بیش از این انتظار نمیشه داشت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد