شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

بقچه عشق

روزهای بیاد ماندنی با آجی حلما در تابستان 93

1393/6/1 23:46
1,518 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آقا آرین عزیزم

در این پست خاطرات شیرین دوروز تابستانی رو برات مینویسم :

یه روز جمعه  اواسط مرداد ماه93بودکه به اتفاق خانواده خاله طاهره  رفتیم جاده چالوس ...

اینبار  رفتیم رستوران آقای جوانمردی از اقوام عمو مجید همسر خاله طاهره....

رستوران آقای جوانمردی مثل تقریبا اکثر رستوران های جاده چالوس  کنار رودخانه بود و  فضای طبیعی وجای خوش آب و هوا و باصفایی  داشت...تا جدودی سطحش از رودخانه بالاتر بود این بود که اطراف قسمت مشرف به رودخانه رو حفاظ فنس گذاشته بودند تاخدایناکرده بچه ها داخل رو دخانه سقوط نکنند...سوت

ناهارمون رو هم اونجا خوردیم...جای دوستان خالی...خیلی بهمگی خوش گذشت دست آقای جوانمردی  و عمو مجید هم درد نکنه...

شما حسابی با آجی حلما بازی کردی...اینقدر غرق بازی بودین که بزور برای خوردن غذا یا حتی تنقلات ومیوه میاوردیمتون کنارمون بنشینید...حسابی ذوق زده بودی...کامیون و وسایل ماسه بازی هم برده بودیم براتون..(.من و خاله طاهره هردو براتون از خونه آورده بودیم...)

از همه بهتر اینکه در اونجا فصایی برای بازی بچه ها وجود داشت که دارای تاب و سر سره و الاکلنگ بود...اونجا هم حسابی بازی کردین...

شب هنگام بازگشت به خونه به سختی تونستیم شما دوتا رو جدا کنیم از هم...آجی حلما که مرتب از داخل ماشین خودشون که جلوی ما شین ما حرکت میکرد برمیگشت و نگاه میکرد گممون نکنه..خاله میگفت دایم حلما میگفته آرین هم بیادخونمون...اگه هردوتون داخل ماشین لحطاتی بعد خوابتون نبرده بود نمیدونم چطوری باید قانعتون میکردیم که باید هر کدوم بریم خونه خودمون...بغلبای بای

اونروزم  از شادی شما ذوق زده بودم حسابی ازتون عکس و فیلم گرفتم..البته خاله طاهره جون هم خیلی عکس گرفت...

 

یه خاطره شیرین از اونروز رو برات بگم و بعد بریم سراغ عکس ها:

یادته وقتی کوچیکتر بودی و تازه زبان باز کرده بودی( برات نوشته بودم تو پست های اون زمان) که به بادکنک میگفتی بودنکوت...خاله طاهره هم با این کلمه شما آشنا بود و خیلی این کلمه رو شیرین ادا میکردی ...خاله طاهره عاشق این کلمه بودنکوت گفتن تو بود...هر وقت میدیدت میگفت:آرین بگو بادکنک....و تا تو میگفتی بودنکوت...بغلت میکرد و فشارت میداد و قربون صدقه ات میرفت...

اما دوره این بودنکوت گفتن شما خیلی کوتاه بودو خیلی زود یاد گرفتی بصورت درست بگی باد کنک...

اونروز  هم چند باری  خاله بهت گفت:آرین بگو بادکنک ...گفتی: بادکنک...خاله هم اصرار که: آرین بگو بودنکوت....

ایندفعه که با اصرار خاله مواجه شدی به حالت اعتراض آمیز دست راستت رو به حالت تاکیدحرفات به سمت خاله گرفتی با چشمانی که باحالت غرور پسرونه خمارکرده بودی و خیلی خوردنیت کرده بود  گفتی:باد کنکه....نه بودنکوت...اشتباه نگو خاله...بغلمحبتمحبت

 خلاصه هر چی خاله تلاش کرد که بگی بودنکوت اصلا فایده نداشت...امابعد مدتی که خاله دیگه فراموش کرده بودبهت بگه ایندفعه دیگه خود شما گیر داده بودی ومیرفتی سراغ خاله و سرت رو میبردی تو صورت خاله تا توجهش رو جلب کنی به حرفات و میگفتی: بودنکوت.... و فرار میکردی ...خاله هم از این شیرین کاریهات غش وضعف میرفت برات...وشما رو راغبتر به ادامه این نمایش شیرین میکردچشمک

بقیه عکسای اونروز رو الان میگذارم و بعد در مورد زمین بازی پارک چمران که فرداشبش به دعوت خاله طاهره جون رفتیم مینویسم و عکس میگذارم..

 

بفرمایین ادامه مطلب:

در عکس بالا شما آجی حلما رو سوار برتاب هل میدی

اینجا هم کامیونت رو روی تاب دیگه سوار کردی و هم اونو و هم آجی حلما رو هل میدی..قربون پسر پهلوونم بشم منبغل

 

اینم عکس مامان در کنار خاله طاهره و آجی زهرا در اونروز...شما و آجی حلما که افتخار ندادین با ما برای یه لحظه عکس بگیرین...خندونک

 

اما فردای اونروز:

خاله جون  برای شام دعوتمون کردند بریم پارک چمران .

البته در اصل رفتن به پارک چمران ایده و خواست آجی زهرای مهربون بود

وتشویق ایشون بود که بهمون انرژی داد تا سریعا(یعنی همون فردای روزیکه جاده چالوس بودیم) رفتن به پارک چمران رو عملی کنیم....خاله جون زحمت شام  روکشیده بودند..دست خاله مهربون درد نکنه...

فکر نمیکردم اینقدر تو پارک بهت خوش بگذره...هنوزم که هنوزه خاطره اونروز رو با هیجان تعریف میکنی...تمام وسایل بازی اونجا رو بدون استثنا با آجی حلما سوار شدین...در آخر هم خانوادگی قطار شادی رو سوار شدیم ..وشما بچه ها خیلی لذت بردین...البته چرخ و فلک بزرگ هم خانوادگی سوار شدیم که اونم خیلی برات هیجان داشت..اولین بارپارسال پارک ارم سوارش شده بودی  ...آخرین بار هم با عمه سمیرا جون اومده بودیم پارک و شما سوار چرخ وفلک شدی ..

بغیر از اون مامان و خاله و آجی زهرا سوار سفینه شدیم و ماشین مسابقه...اما بقیه وسایل که مختص کودک بودند  تا ساعت یک صبح در خدمت شما و آجی حلما  بود...اگه اجازه میدادیم بهتون تا کله سحر میموندین پارک و سوار وسایل بازی میشدین...بلیط وسایل رو خودت به متصدی وسایل بازی میدادی و میگفتی:بفرمایین بلیط منهبوس

عکس های اونشب  رو ببین عزیزکم:

اینجا داخل کابین چرخ وفلک کنار آجی حلما نشستی و خودت رو لوس لوسکی به خواب میزدی و از حرکات شیرینت منو خاله به خنده افتاده بودیم

اینجا هم در حال شیطنت داخل کابین چرخ وفلک چرخانترسو

به به راننده کوچولوهای منو ببینین

جیغ زدن تو تونل خیلی کیف میده ؟؟مگه نه؟؟

star2.gif (2891 bytes)

خوشگلای من خانم قو رو  مواظب باشین غرق نشه چشمک

آقای خلبان کی پرواز میکنیم؟

از هواپیما و ماشین سواری بیشتر از بقیه خوشت اومده بودواستقبال خوبی کردی از جفتشون..

چرخ وفلک کودک و قطار هم سوار شدین که دیگه عکس نگرفتم ازتون چون خودم سوار سفینه بودم اون موقعخندونک

همیشه شاد باشی دلبندم...خنده شوق از دلت دور نشود هرگز...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فرزانه مامان آرین مهر
6 شهریور 93 9:51
ایشالله همیشه به گردش وتفریح باشید قشنگ مشخصه چقدر به آرین جون در کنار حلما خوش گذشته خاطره بادکنک هم خیلی جالب بود
فرزانه (مامان آرین)
پاسخ
منون فرزانه جون خداروشکر خوشتون اومده
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد