شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

بقچه عشق

مراسم نامگذاری

هفت روز مبارک وزیباکه از زمان تولدت سپری شدبابایی طبق سنت رسول الله(ص)تصمیم گرفت نام تو رودرحضورپدر بزرگ ها ومادربزرگ های نازنینت تعیین کنه. البته مامانی وبابایی اززمان 6ماهگی بارداری که جنسیتت مشخص شدوفهمیدند یه گل پسر خوشگل ونازنین داره به جمعمون اضافه میشه به تلاش وتکاپو افتادندتا نامی نیکو برایت انتخاب کنند. بالاخره تو ماه اخربارداری بودکه بعدکلی جستجو2تا اسم برات تعیین کردیم.آروین وآرین. البته تا زمانیکه توشکم مامان بودی وهمینطورتا7روز اول تولدت اسمت محمدرضا بود.چون  دوست داشتیم یک نام اصیل ایرانی وتک برایت بگذاریم فقط همون2تارو برگزیدیم.بابایی ازهردو اسمت همراه بامتنی زیبا جداگانه تایپ کردوهرکدوم روداخل پاکت ج...
4 مهر 1391

شام آرین خان

چهل وسه چهار روز از تولد نازنین پسرمون که گذشت بابایی ومامانی باهم تصمیم گرفتند به اقوام نزدیک گل پسری شام تولد بدیم.       قبلا هم گفتم چون از نظر مکان با کمبودجا مواجه بودیم قرارشد خونه یکی از مامان بزرگ هات رو برای ابن منظور انتخاب کنیم که مامان جون مهربونت لطف کرد وتقبل زحمت کرد.اون شب هم مثه شب نامگذاری فقط اقوام درجه یک دعوت بودند. مامان جون وعمه جون خیلی برات زحمت کشیدندمن هم واقعا ممنونشون هستم وتو هم باید قدر زحماتشون رو بدونی دلبندم. سوپ وچلوگوشت که معرکه شده بودند واقعا سنگ تموم گذاشتند.از دیزاین سالادوسفره هم که عمه جون  زحمتشو کشیده بود نمیشه صرف نظر کرد.فقط ژله های اون شب رو مامانی در...
4 مهر 1391

سفر مامان جون وآقاجون به کربلا

دیروز مامان جون آش پشت پاش رو خودش پخت.همگی ظهر اونجا بودیم (مامانی +بابایی+عمه جون+عمومهدی+قدم خاله وهمسرش+شیرین جون+خاتون خاله+زن عموندا وعموصفا)توهم که طبق معمول عاشق جمع هستی وکلی کیف کردی.الهی فدات بشم که مثه نگین انگشتر توی جمع میدرخشیدی.شب هم انگاری فهمیده بودی مامان جون وآقاجونت 10روز نیستندحسابی شیرین زبونی میکردی. امروزصبح زمان حرکتشون بود.همین الان بابایی زنگ زد گفت درحال حرکتند.خیلی دوست داشتم باهم بریم بدرقشون.اما تو کوچولوی نانازی همچنان درخواب ناز وعمیق هستی که آدم دلش نمیادبیدارت کنه.درعوض بابایی ومامان ایران وباباعباس رفتند خوش بحالشون..... مامان جون آقاجون سفربه سلامت..... دیگه برم سوپت روبار بذارم بعدا عکس میذ...
4 مهر 1391

سیزده بدر1391

سیزده بدرامسال اولین سیزده بدر قندعسلم بود.مامان فدات بشه خیلی کوه چولو بودیااااا.فقط2ماه ونیم ازبهارزندگیت سپری شده بود.انشاالله 120سال عمرکنی پسرم. اونروزبخاطر غیرقابل پیشبینی بودن آب وهوا وکوچولو بودنت تصمیم نداشتیم مثل سالهای قبل ازصبح بزنیم بیرون تاشب.ا ازاونطرف هم گویی مامان جون ایناهم قصدداشتندناهار روخونه بخورند وعصربرای خوردن آَش برن به دامن طبیعت.این بود که ماهم رفتیم خونه مامان جون اینا.طبق معمول مامان جون مهربون وباسلیقه ات باکمک عمه جون تدارک ناهاری خوشمزه برای همه رو دیده بودند. قدم خاله وهمسرش باشیرین جون وریحانه جون وهمچنین دریاجون  وهمسرش هم  خونه مامان جون اینا بودند.ازخودمون هم عمه ج...
4 مهر 1391

شعرهای کودکانه ولالایی

پسر خوشگل وباهوش مامان.وقتی چشای قشنگت رو خواب میهمان میشه مامانی یه لالایی واست میخونه که دوسش داری وآرامش میگیری باهاش.این لالایی رو خود مامانی سروده بیییییییییییدددددددد.   لالا  لالا  لالا  لالا              بخوابه آرین حالا لالالایی لایی  لایی           تو عزیز دل مایی لالالالا  گل نازم                برایت قصه ای سازم تویی محرم وهمرازم          تویی ا...
4 مهر 1391

شبی بیادموندنی با عمه جون

تو ذهنم بودکه  تو این روزهای گذشته فرصتی بیابیم وباهم بریم یه کادوی ناقابل برای عمه جون بخریم.(جهت تبریک کارجدید) چون عمه جون مدتیه که مشغول کار جدیدش شده وبه ماهم قول شام اولین حقوقش روداده.خلاصه انقدر وقت و فرصت نکردیم بریم یادبودی واسه عمه مهربونت بخریم که آخرش خودش پیشدستی کرد وپریشب مارو به شام دعوت کرد. واما اندر احوالات گل پسر سر میزشام: خیلی پسرخوبی بودی نانازی من.برخلاف تصورکه جدیدا خیلی شیطون شدی وقبلانا هم خیلی غرغر ونق نق میکردی بزنم به تخته اونشب موقع خوردن شام آروم توی کرییرت نشسته بودی وباجغجغه ات بازی میکردی.امیدوارم کردی مادر.(آخه ازتولدت تا الان تنها یکبارتونستیم بیرون توی رستوران راحت شام بخوریم اونم خیل...
4 مهر 1391

سینه خیز

هوررررررااااااا.پسر نازم بالاخره سینه خیز رفتی .درسته کمی دیر امارفتی.آفرین به توپسرنازنینم.دل مامان شاد کردی. دیشب باعمه جونت مشغول صحبت بودیم وتوهم واسه خودت روی پتوت بازی میکردی یهوبابایی گفت نیگاش کن داره سینه خیز میره پسرم.منم برگشتم ونگات کردم باورم نمیشد ازذوق چنان جیغی زدم که توعسل مامانی ترسیدی وزدی زیر گریه.بغلت کردم فشردمت وغرق بوست کردم .شایدنیم متری جابجاشدی اما اونم واسه خودش کلی بود شیرینکم.آخه دکترت گفته بود دیگه سینه خیز نمیری ویهوراه میوفتی.این بودکه هممون رومتعجب کردی. امروزم مامان ایران که زنگ زد حالتوبپرسه.گوشی رو3متری دورتر ازت گذاشتم واونو رو ایفون گذاشتم وبا مامان ایران تشویقت کردیم وتو هم به زیبایی ...
4 مهر 1391

ورده با ارشیا جون

دیروز خاله فران مهربون با کلی زحمت تدارک یه پیک نیک زیبا وخاطره انگیزرو واسمون دید .که خیلی خوش گذشت.به استثنای پایان روز که پسملی بیخواب شده بودحسابیییییی.ونمیخواست هم بخوابه اصلااااااااا.این بودکه بنارو به گریه وغرغر گذاشت وکمی مامان وبابا رو خسته کرد. اما با ارشیا جیگرررخیلی بهتون خوش گذشتااااا. ارشیا جون داره پسملی رو بوس میکنه میگه گریه نکن آرین   قربون نگاه خوشگلت پسرم .ببین چطورهمه روسرگرم خودت کردی شیرینکم.   ...
4 مهر 1391

اولین دیدار

چقدر منتظر این لحظه بودم دلبندم .......خدا داندوبس.......آنچه رو که آنروز حس کردم  نمیتونم برزبان وقلم  بیارم.آری من منتظر این لحظه ناب دیدار بودم .الانم که مینویسم اشک شوقی بیاد آنروز درچشمانم حلقه زده................................................................... به یاد آنروز زیبا لحظه ای تامل میکنم ....چشمام رو میبندم ولبخند برلب و اشک شادمانی درچشم تورو با تمامی جزییات به خاطر می آورم...... آری تو دردانه قلبم که 11هفته ازعمر زیبای جنینی ات بیشتر نگذشته بود ودکتر واحدی عزیز تو رو برمانیتور دستگاه سونو با بزرگنمایی چندین برابر به من نشان داد رو کاملا بخاطر دارم. خدای من!!!! چقدر زیبا بودی .........سرقلمبت ....
4 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد