شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

بقچه عشق

آرین درعزاداری سالار شهیدان امام حسین (ع)

1392/8/27 11:57
717 بازدید
اشتراک گذاری

تاسوای حسینی:

شب قبل روز تاسوا خیلی دیر خوابیدی والا دیگه اینروزا حریفت نمیشیم زودتر بخوابی مخصوصا زمانهاییکه صبح زود باید بیدار شیم انگاری خبر دار میشی وشب قبلش دیرتر میخوابی ومارو حسابی سورپرایز میکنی شیطونکم.

قرار بود صبح تاسوا بریم روستای ورده.تاشمارو بیدار کردیم وآماده شدیم شد ساعت 11صبح.قراربودمامان جون وعمه جون ومامان ایران عزیز هم باهامون بیان.خلاصه رفتیم دنبال این عزیزان وحرکت کردیم به سمت امامزاده عبدالقهار روستای ورده.ناهار میهمان حسینیه اونجا بودیم.قورمه سبزی که روی هیزم پخته بودند.از شب قبل بارون اومده بود وهوا نسبتا خنک بود .مسیر پیاده روی به سمت حسینیه حسابی گلی شده بود وچون در سربالایی قرار داشت عبورو مرور تاحدی سخت بود.شما بغل باباجون بودی در طی مسیر.

همینجا این رو هم بگم که اینروزها شدت درد مج دست مامانی خیلی بیشتر شده پسرم.برای بغل کردن شما واقعا دیگه کم میارم اما چاره ای هم ندارم اکثر اوقات باید کارای شما رو انجام بدم.هنوز هم وقت نکردم یه دکتر ارتوپد برم تا مشکلم جدیتر نشه.شما روزبروز بهم وابسته تر میشی واکثرا دوست داری من کارات رو انجام بدم.بغلت کنم مخصوصا شب ها اگه از خواب بیدار بشی.بهر حال امیدوارم مشکلم جدی نباشه تا شرمنده پسر گلم نشم.

اینو گفتم تا بگم اونروز اکثرا باباجون وعمه سمیرای عزیز شما رو بغل کردند.چون اکثرجاهایی که رفتیم تقریبابرای سن شما صعب العبور محسوب میشد وبارونی بودن هوا وگل ولای مسیربدترش هم کرده بود.

اینجا جاده در پایین دیده میشه واین مسیر به سمت حسینیه بود که بسیار سر وپر گل ولای بود

جلوی درب ورودی حسینیه بغل بابایی هستی

داخل حسینیه

وقتی یخت باز شد از کنار مون بلند شدی و...

بعد خوردن ناهار رفتیم به روستای آجین دوجین که تمام هیئت های توابع اطراف میان اونجا یعنی امامزاده یحیی اونجا.یه امامزاده در ارتفاعات واقع شده که تمام دسته های عزاداری از جاده پایین امامزاده به سمت امامزاده میروند که در شیب تقریبا تندی قرار گرفته.

در مسیر رفتن به سمت امامزاده یحیی با شیب رو به بالا وجاده با بارش ملایم باران

محوطه امامزاده یحیی

ساعت 3بعداز ظهر که شدآرین خان مامان شما هم که هنوزنخوابیده بودی  وبهانه گیری میکردی.بعداز مدت کوتاهی سوار ماشین شدیم وبرگشتیم خونه تا شما استراحت کنی داخل ماشین خوابیدی ساعت 5بعداز طهر خونه بودیم.وشما خوابیدی تا7شب.شب هوا سرد بود دیگه بیرون نرفتیم.تا فردا روز عاشورا.

برای مطالب روز عاشورا بیا ادامه مطلب گل گلابم.

روز عاشورا

صبح روز عاشوراساعت 10بیدار شدی وبعداز خوردن صبحانه وآماده کردن شمابا بابایی ومامان ایران رفتیم به امامزاده حسن کرج.

دیشب زنجیری که مامان ایران بهت داده بود رو بهت دادم تو هم که اینروزها زنجیر زدن رو دیده بودی خیلی خوشت اومد اما نمیتونستی زنجیر بزنی.از تلویزیون نگاه کردی تا یاد گرفتی.اما بیشتر تمایل داشتی با زنجیر بازی کنی تا بزنی.

مات ومبهون تلویزیون رو در حالیکه زنجیر توی دستت بود تماشا میکردی

بالاخره یاد گرفتی زنجیر بزنی عزیزمممممممممم

 

خلاصه داشتم میگفتم که رفتیم امامزاده حسن کرج .البته مامان جون چون پاشون درد میکرد باهامون نیومدند.

آقا آرین در مسیر رفت

خلاصه همانطور که از عکس ها مشخصه بابایی اونقدرکنارت ایستاد ومراقبت بود تا بتونی توی یکی از دسته هایکی دوتا زنجیر بزنی...بیشتر مات ومبهوت تماشا میکردی خیلی دوست داشتم بدونم توی ذهن کوچولوت چی میگذره...موقعی که بابا جون خواست بغلت کنه تا موقع حرکت دسته عزاداران  آسیب نبینی بزور وگریه آوردت بیرون.قربونت برم الهی من بزرگ مرد کوچولوی خودم.

بعدش هم وقتی بابا جون هیئت همشهری های خودش رو دید چون شمااونموقع هنوز حسابی اوقاتت تلخ بوداستقبال خوبی از چند تااقوام داخل دسته نکردی که میخواستند بهت لطف ومحبت کنند ببوسنت ویا بغلت کنند.

تااینکه یه تبل باعث شد اخم های پسرنازنینم  باز بشه ... یه پسر کوچولو با خودش تبل آورده بودوبه شما اجازه داد تا برای دقایقی تبل بزنی شما هم از خدا خواسته ...نمیدونی چقدر خوشحال شدی وناراحتیت رو فراموش کردی.بابایی همونجاتصمیم گرفت سال دیگه برات تبل بخره.وقتی برگشتیم خونه مامان ایرا ن تا ناهار بخوریم ونماز بخونیم ماجرای تبل زدن روبرای بابا عباس تعریف میکردی اینطوری: عبایی آگا آینن تبل زد...بادستات هم نمایشی زدن تبل رو اجرا میکردی وبعد میگفتی آگا آینن حسین...حسین...وسینه میزدی...الهی دورت بگردم عزیزترینم...

اینم بگم که خونه مامان ایران که اومدیم بنا رو به گریه گذاشتی ودوست داشتی باز هم بریم بیرون .حقیقتش در مسیر برگشت که بودیم  پارک رو از داخل ماشین دیدی وبهانه پارک رو گرفتی ماهم که دیگه حسابی خسته بودیم سعی کردیم با یه ترفندی حواس شمارو پرت کنیم واینطور که با کلی داستان سرایی به شما قول دادیم بعداز خوردن ناهار ببریمت پارک ...میدونستیم که دیگه بریم خونه غذا بخوری میخوابی وماجرا فراموشت میشه...واینطوربود که برگشتیم خونه اما انگار خیلی ساده بودیم چون شما اصلا فراموش نکرده بودی وقبل از خوردن غذا شروع کردی به بهانه گرفتن که مامانی بلیم پاک ...بطوریکه مجبور شدم به قولم عمل کنم وببرمت پارک سر کوچه...آقا آرین گل مادراگه قول نداده بودم بهت  باور کن اصلا حس بیرون رفتن نداشتم ونمیرفتم هم خیلی خسته بودم

دیدی دارم آماده میشم بریم بیرون چه خوشحال شدی.

 

....وشب شام غریبان هم مانند سالهای گذشته رفتیم امامزاده محمد ...سر خاک عمو احمد عزیز وبی بی (مادر بزرگ بابا)وزن عموی مامان هم رفتیم روحشان شاد باشه .چندروز پیش هم سر خاک مادر بزرگ مهربونم رفته بودم کلی باهاش دردو دل کردم سبک شدم ...مثه قدیما که او  زنده بود ودردو دلام رو گوش میکرد .روحش شادباشه.

 

نور ایمان وعشق به اهل بیت(ع) درقلبت روشن تا ابد

 تا پست بعد بدرود گل بی همتای مادر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان امیرعلی
28 آبان 92 0:25
سلام قبول باشه خوشگل خاله ماهم ماجراهایی داشتیم با امیرعلی به زودی می نویسم تو وبلاگش
ziba
28 آبان 92 16:56
مامانی درسا
1 آذر 92 2:14
امام حسین نگه دارت باشه عزادار کوچولوی حسینی ...... التماس دعا مامانی .....
ziba
1 آذر 92 16:45
مامانی درسا
1 آذر 92 23:53
چه عزاداری مفصلی بوده ...... پسرم انشاالله در پناه حق به حق امام حسین همیشه سالم باشی و علمدار عزاداری حسینی
مامان ارشیا
4 آذر 92 14:32
گل برای گل
مامان بهاره مامان امیرمحمد
10 آذر 92 12:08
وای چه گل پسری قبول باشه عزاداریت خاله جون التماس دعا
رها
11 آذر 92 1:16
قبول باشه التماس دارم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد